یهو به سرم زد یک چیزی بنویسم
بعد فوری هم حسش رفت
مثلا شما فکر کنید یک چیز طولانی نوشتم که خیلی هم قشنگه😂
یهو به سرم زد یک چیزی بنویسم
بعد فوری هم حسش رفت
مثلا شما فکر کنید یک چیز طولانی نوشتم که خیلی هم قشنگه😂
توجه: اینا شرح بدبختیای من هستن پس اگه بخونید چیزی بهتون اضافه نمیشه *نکه با خوندن بقیه پستام چیزی اضافه میشد * و اینکه سروته هم ندارن .
توجه دوم : میدونم که کامنت نمیذارین ولی من هیچکیو ندارم باهاش حرف بزنم .
ابتدایی که بودم ، فکر میکردم دبیرستان خیلی خفنه . همکلاسی ها باهم دوستن . باهم میخندن . همه باهم خوبن. همه چی گلوبلبله . بخاطر همین دلم میخواست زود تر بیام دبیرستان . حتی کلاس ششم نهرروز ذوق میکردم که یک روز به دورهٔ رویایی دبیرستان نزدیک تر میشم .
ولی
برعکس تصوراتم ، دبیرستان یک کابوسه . دقیقا نقطه مقابل تصورات منه . نه کسی از ته دل میخنده و نه کسی با کسی دوسته . منم هیچی دوستی ندارم . برعکسش ، کسایی رو دارم که ازم متنفرن . شاید بخاطر حرفای یک نفر دیگه . کسی که باعث میشه هرشب با استرس بخوابم .
همکلاسی ای که باعث شده هرروز با استرس اینکه نکنه منو از دفتر بخوان میرم مدرسه . میترسم پشت سرم حرف دربیاره. میترسم باعث بشه دبیرا نگاه دیگه ای به من داشته باشن . سر کاری که نکردم یا حرفی که نزدم .
می میترسم . من خیلی میترسم . من از همکلاسی ای قرار بود باهم دست باشیم میترسم .
دبیرستان عزیز ، این کارا چیه با من میکنی؟ مگه من چقدر کشش دارم؟ چرا مجبورم میکنی هرشبم رو با استرس بخوابم؟
دید دبیرا به جهنم . مریم خانم چی؟ از این به بعد باید همه جارو وقتی میرم پیشش نگاه کنم . هیچکدوم از همکلاسی هام نباید منو ببینن که با دیدنش شبیه لبو میشم . اخه حتما بخاطر حرف اون همکلاسی عزیز قطعا باخودشون میگن « هرکجا خانم فلانی باشه آوا هم اونجا پلاسه »
چی بگم . چی میتونم بگم ؟
ولی اگه اون همکلاسی عزیز بره به خودِ مریم خانم چیزای بدی که صحت مدارن درمود من بگه چی ؟
آه . اینا فقط برای من یکم زیادیه .
چیزی نیست که . فقط باعث میشن شبا با استرس و ترس بخوابم .
اینا فقط باعث میشن خورشیدی که از پشت پنجره کلاس میتابه دیگه معنایی نداشته باشه .
نه بهش فکر نکن ، به امروز فکر نکن .
جمله ای که امروز هزاران با خودم تکرارش کردم . ولی نمیدونم چرا نمیتونم عملیش کنم . هرکار میکنم بازهم به امروز فکر میکنم.
شاید چون خودم میخوام که به امروز فکر کنم ؟ نه نمیشه ، امروز یک فاجعه بود چرا باید بخوام بهش فکر کنم ؟
طبق معمول ساعت ۶:۴۰ دقیقه است . دقایق آخر ، قبل از اینکه از پامو از دربیرون بگذارم ، یاد اناری که دیشب تزیین کردم میافم . امروز جشنواره یلداست و احتمالا انار من ساده ترین چیزیه که نفر میتونه بیاره .
به هرحال من یک هدف دارم ، پس باید براش تلاش کنم . کمی با انار بردن :دی
تو مدرسه کفش هامو به سختی از زمین برمیدارم و سرجاشون ، تو جاکفشی میدارم .
وقتی وارد راهرو استارت بدی های امروز میخوره !
هرچه فکر میکنم دلیلی پیدا نمیکنم که چرا ولی توراهرو با دبیر ادبیات مون رو به رو شدم و چیز عجیبی *شاید یک ذره هم جالب؟* گفت :« آوا اسمت رو برای مشاعره امروز نوشتم ».
با شنیدن این جمله قلبم گرمپ گرمپ شروع به زدن کرد . من آماده نیستم .
خب آره هیچ کس هیچ اجباری به من نکرد تا حتما شرکت کنم . ولی وقتی بچه ها ازم پرسیدن شرکت میکنی ؟ گفتم خیلی سخته برام ولی بخاطر خانم ، نمیخوام ناراحت بشن .
تا لحظه آخر تمام تلاشمو کردم . تمام تلاشم رو .
اما باز هم گفتم من نمیتونم . وقتی مجری برنامه که همکلاسیم باشه ، از مشاعره صحبت میکنه ، استرس بند بند وجودم رو میگیره . میگم من نمیتونم . ولی خیلی دیر شده . خودش میاد و من رو بلند میکنه . وقتی کنار بقیه میایستم ، به روبه روم نگاه میکنم . همه دبیرا نشستن و البته از همه مهم تر ، به سمت چپم که نگاه میکنم ، میبینم مریم خانم وقتی دیده من بلند شده داره به دقت نگاهم میکنه . کاس محو میشدم! اصلا ای کاش زمین دهان باز میکرد و من رو میبلعید .
شعرهایی که حفظم رو دوباره مرور میکنم . دور اول ، باید با میم شعر بخونم .
مرا محتاج رحم دیگران کردی ، ملالی نیست
تو تیز محتاج خواهی شد ، جهان دار مکافات است
نفس راحتی میکشم ولی هنوز استرس داره خفه ام میکنه . مریم خانم هنوز هم همونطور داره نگاهم میکنه . با خودم میگم نه آوا ! نباید کم بیاری .
دور دوم بازهم با میم باید شعر بخونم .
اما انگار ذهنم قفل کرده . بچه ها یک تیکه از شعری رو میگن و من ادامه میدم ولی از استرس کلش رو یادم میره . دبیر ادبیاتمون میگه مرسی که کاری کردین نتونه بخونه . وقتی میرم بشینم انگار نمیتونم نفس بکشم ، بازهم به گوشه نمازخونه نگاه میکنم ، مریم خانم هنوز هم داره من رو نگاه میکنه .
احساس میکنم آبروم رفته . به بچه ها میگم تجربه بود دیگه . ولی از درون حالم بده .
زنگ اوله . قرآن درسی . قراره آزمون قرآئت بدم . این صفحه رو تاحالا نخوندم . ولی مشکلی نیست . من تو امتحان تجوید نمره خیلی خوبی آوردم . اینکه دیگه سهله. وقتی میخونم دبیرمون اشتباه های زیادی ازم میگیره . گاهی نمیذاره درستش کنک و گاه هم درستش میکنم . اما وقتی میشماره ، میگه ۷ تا اشتباه اعرابی (؟) داشتی ؟ ۷تا! نه این نمره حق من نیست .
۶/۵ برای قرائت ترم خیلی کمه . فکر کن ، فردا روز همه رو نمره خوب بگیرم ولی قرآن نمره کم .
مریم خانم میدونم قبلا گفته بودی نمره کم گریه نداره. متاسفم! من نتونستم ، اون لحظه نفهمیدم چی شد که بغضم ترکید .
مریم خانم عزیزم ، فکر کنم خودت میدونی چقدر دوستت دارم . خیلی زیاد .
طبق شناختی که ازتون دارم با دانش آموزا خیلی گرم نمیگیرین . بخاطر همین حتی وقتی به من لبخند میزدین هم ذوق میکردم . فکر میکردم دوستم دارین .
اینی که میگم مسخره است و و حتی اگه به خواهرم هم بگم ، احتمالا بهم میگه چقدر دیوانه ام . ولی امروز وقتی دیدم ، وقتی وارد نماز خونه شدین و یکی از دانش آموزاتونو دیدین ، جوری که با دیدنش لبخند بدین باهاش گرم گرفتین و شروع به صحبت کردین * اون هم طوری که حتی ندیده بودم با دبیری صحبت کنید * و حتی بعد از اون هم بغلش کردین ، فهمیدم من یک دانش آموز عادی بودم براتون . فهمیدم این همه وقت با چیزای الکی ذوق میکردم و شاید حتی شما از من خوشتون نمیاد .
میدونم مسخره است ولی این احساسیه که امروز بهم دست داد .
یک جورایی صحنه ای که دیدم تیر خلاص غم رو به قلبم زد . ولی اونقدری دوستتون دارم که شمارو در شادی یلدایی خودم سهیم کردم و گل انارم رو بهتون دادم.
و میدونین احساس میکنم تمام اینا برای من یکم زیادیه . آره ... من فقط یکم زیادی خسته ام .
بیاین حرف بزنیم . لطفا .
ساعت روی صفحه موبایل ، ۲:۴۰ رو نشون میده . بازار خلوته و من تو آفتاب ، روی صندلی نشستم . هندزفری تو گوشامه و برای بار هزارم اهنگ cloosed doors از ismail پلی میشه . هرازگاهی چند نفر رد میشن و پشت سرم کامیون های ترکیه بوق میزنن .
به تصویرخودم در شیشه مغازه رو به روییم نگاه میکنم . بازتابم در شیشه، مورد تاییدمه . الان دیگه حتی اگه مورد تایید بقیه هم نباشه برام مهم نیست.
هر از گاهی نسیم خنک پاییزی به پوست صورتم برخورد میکنه . ولی هنوزم هوا برای ماه آبان زیادی گرمه .
با خودم میگم بیخیال بیا و فایل پیدیاف ما تمامش میکنیم رو باز کن . از موقعیت لذت ببر به شب که شااید مجوبر باشی بتازونیت مصرف کنی فکر نکن . مگه زندگی چقدره ؟ یک پامو میذارم رو اون یکی و هردو گوش هندزفری رو میدارم تو گوشم . مگه کی میخواد منو صدا کنه که با یک گوش آهنگ گوش کنم؟ چشمامو میبندم و موبال رو تو دستام محکم میگیرم . حس خوبی دارم . انگار نه انگار که فردا آزمون دارم و من حتی یک درس رو هم کامل نخوندم. تازه درصد مرآتم هم اونقدری بالا نبوده که برای این ماه نمره بگیرم . ولی تهش که چی ؟ نه . ارزش نداره سر چند درصد اعصابمو خورد کنم .
با اینکه اینجا تنها نیستم و در چند قدمیم انسان وجود داره ولی انگار اینجا فقط من هستم و من . انگار زندگی جریان نداره و زمان برای من ایستاده .
در این لحظه و در این تایم از زندگیم ، انگار هیچ چیزی نیست که براش نگران باشم .
به آل استار هام ، تابلوی ورودی یاسمن ، مغازه های رو به رو م و بسته ی بیکوییت کرمدار زیتونیم نگاه میکنم و با وجود هندزفری میتونم صدای ماشین ها و کامیون هارو بشنوم . نمیدونم چرا ولی همه اینها انگار برای من معنای زندگی دارند . زندگی .