۳ مطلب با موضوع «من نوشت ها» ثبت شده است

دست هایم را بگیر

    کنار پنجره می‌نشینم و به چراغ هایی که چندین متر و حتی کیلومتر با من فاصله دارند چشم می‌دوزم. رقص چراغ روشن ماشین ها در دل جادهٔ تاریک شهر را زیبا کرده. نوری که از پنجره خانه ها بیرون می‌آید با من خیلی فاصله دارد. حتی تعدادی سوسو می‌کنند. 

     چشم هایم را می‌بندم و فقط به تو فکر می‌کنم. فقط به "تو". افکارم بهم‌ریخته می‌شود. زیرا حرف های زیادی دارم که بگویم اما نمیتوانم. چیزی مانع من می‌شود. آری، فاصله مانع من می‌شود. تو خیلی بیشتر از چراغ های شهر از من دوری. خیلی بیشتر. خیلی خیلی بیشتر... شاید.. شاید چندین سال نوری.. کسی چه می‌داند؟ 

     درست است که با چشم باز نمی توانم تورا ببینم، اما با چشم بسته چرا. می‌توانم وجودت را احساس کنم. در رویایی که در ذهنم از تو ساختم ، فقط چند قدم با من فاصله داری. دست هایم را باز می کنم و سعی می‌کنم به جلو بیایم. میگویم‌:دلم برایت تنگ شده بود. کجا بودی؟. انگار هرچی جلو میایم بهت نزدیک نمی‌شوم. چون تو داری از من می‌شوی. می‌گویی باید بروی. به قدری ناراحت شده ام که گریه می‌کنم. می‌دوم و سعی می‌کنم تورا در آغوش بگیرم. فریاد می‌زنم و ازت می‌خوام ترکم نکنی. اما دگر دیر شده. خیلی از من دور شدی. خیلی.. هق‌هق کنان به زمین میافتم. دگر حتی نمی‌توانم فریاد بزنم بلکه خیلی آرام میگویم : دلم برایت تنگ می‌شود. 

     دوباره به آن‌طرف پنجره نگاه می‌کنم. باران می‌آید. شهر می‌درخشد و آسمان هم مانند من اشک می‌ریزد. و مانند قبل، نور ها به من چشمک می‌زنند و می‌گویند زندگی هنوز زیباست. 

+ ایده این متن چندشب پیش درحالی که به دوتا چیز بی‌ربط از هم فکر می‌کردم به ذهنم رسید. امیدوارم دوستش داشته باشین :>

++من هنوز چالش سی روز نوشتن رو ول نکردمم. مطمئن باشینن. 

  • ۷
  • نظرات [ ۲ ]
    • نادِشیکو ~°
    • جمعه ۲۰ مرداد ۰۲

    تماس تلفنی

         نزدیک های صبح بود. حدود های ساعت چهارو پنج. خوابم نمیبرد و درحالی که روی تخت لم داده بودم و به سقف خیره شده بودم زنگ تلفن به صدا درآمد. به سختی خودم را از روی تخت بلند کردم به شمارهٔ رو تلفن نگاه کردم. ناشناس بود تردید داشتم جواب بدهم یا نه. بالاخره پس از چند ثانیه تلفن را برداشتم. هرچه الو الو کردم صدایی نیامد. کم کم داشتم تصمیم میگرفتم تماس را قطع کنم که صدایی کلفت از آن طرف خط گفت : « امروز ساعت هشت صبح کنار بندر منتظرت هستم آقای نصیری ». و بعد تلفن را قطع کرد.

         گیج شده بودم . شخص آن طرف خط کی بود و از کجا من را میشناسند ؟ چه کاری با من دارد و هزاران سوال دگر.

         بلند شدم و دوش گزفتم و سریعا آماده شدم. چون اینجا تا بندر حدود چهل دقیقه ای فاصله داشت باید عجله می کردم. ولی موقع خارج شدن از خانه چیز عجیبی نظرم را به خودش جلب کرد. یک تکه کاغذ که رویش نوشته شده بود * تو که نمیخوایی به بندر بروی؟ * با خودم فکر کردم اگر تا الان ذره ای تردید داشتم برای رفتن به بندر اکنون با دیدن این کاغذ تمام وجودم را شک و تردید فرا گرفته است. اما با خودم گفتم بهتر است بروم چون اگر نروم نمی دانم چه بلایی سرم در میاید. پس به سمت بند راه افتاد و حدودای ساعت هفت و چهل دقیقه بود که به آنجا رسیدم. کسی آنجا نبود و من میترسیدم. هوا ابری و معلوم بود که تا چند دقیقه دگر باران مییارد. کنار آب پر از زباله بود و کشتی ها در فاصله چند متری یا حتی کیلومتری از من درحال حرکت بودند. پالتوی مشکی بلندی پوشیده بودم و باد موهایم را مانند افکارم بهم ریخته بود.

         دست هایم را داحل جیبم فرو بردم و در همین حال همان صدای پشت تلفن صدایم زد. ترس تمام وجودم را گرفت. شخص مرد صد بلند و هیکلی ای بود که صورتش رابا ماسک مشکی بزرگی پوشانده بود اما کمی بالاتر از چشمش جای زخمی بود. مرد یک قدم جلو آمد و نامه ای به دستم داد و گفت : « حواست باشد نامه نباید باز شود. توهم کار زیادی نیاز نیست بکنی و فقط با بلیطی که بهت می دهم به آمریکا برو این نامه را به صاحبش برسان و بعد به خانه ات برگرد.» و بعد هم بلیطی به دستم داد. تا آمدم شکایتی کنم و بگویم که نمیخواهم اضافه کرد : « سعی نکن از این کار فرار کنی. یک شمارش معکوس داخل گوشی هست که تایمی را نشان میدهد که تا مرگت مانده. اما اگر کارت را درست انجام بدی شمارش معکوس متوقف میشه و زنده می‌مانی.» در همین احظه رعد و برقی زد و مرد غیب شدگیج شده بودم و نمیدانستم چه کنم. به صفحه گوشی ام نگاه کردم و دیدم واقعا شمارش معکوس شروع شده.

         قبل از آنکه بفهمم چه شد به آمریکا رفته و دنبال صاحب مرموز نامه بودم. بالاخره وقتی اون شخص مرموز را پیدا به خانه اش رفتم. خانه اش هم مثل خودش عجیب بود. خانه بزرگ که که پنجره های بزرگی داشت به دیوار هایش پر از شیشه های مشروب بود. معلوم بود خلاف کار است و من هم که تاکنون سروکارم به خلاف کار ها نیافتاده بود.مرد فرد بسیار بداخلاقی بود و وقتی به من نگاه کرد حس کردم درونم می لرزد. اما مرد من را به شخص دیگری منتقل. شخصی که کاملا برعکس او بود و به نظر نمیومد خلاف کار باشد.

         مرد جدید که فر محترمی به نظر می رسید خود را معرفی کرد و گفت شخصی از آن سر دنیا که گویا مادربزرگ من بوده است مقدار پول زیادی را برایم به ارث گذاشته است! من از بچگی بدون پدر و مادر یا حتی فامیل با دوست پدرم بزرگ شده بودم و این که مانند فیلم یک مادربزرگ ثروتمند داشته بوده باشم زیاد دور از تصور نبود.

         پس از اینکه پول هارا گرفتم احساس میکردم چیزی جدید در من جوانه زده و قرار است زندگی ام تغییر کند. نمیدانستم آن شخص واقعا مادر بزرگ من بوده است یا نه اما مدارکی هم بود که این موضوع را اثبات میکرد. پس با شگفتی به سمت زندگی ای جدید قدم برداشتم. بدون اینکه بدانم چیزی که انتظارم هست کاملا با تصورم متفاوت است... و از آن لحظه فقط صدای بمب ساعتی در گوشم است... 

    Nadeshiko-

     

    +به روم نیارین که اصلا خوب نیست TT

  • ۸
  • نظرات [ ۳ ]
    • نادِشیکو ~°
    • جمعه ۴ فروردين ۰۲

    Today

         میدونین بعضیا هستند که با وجود اینکه حتی یک دفعه تو عمرم ندیدمشون و حتی هیچوقت هم قرار نیست ببینشون دلتنگشون میشم. بعضی وقتها حتی میشینم گریه میکنم و با خودم میگم اگه الان بودند چی میشد؟ اصلا باهم رابطه خوبی داشتیم؟

         امروز از اون روزهایی هست که به یاد یکی از این افراد هستم شاید چون امروز روزیه دوباره در آن دنیا متولد شده؟ 

         چند وقت یکی از دبیر ها مون میگفت یک خانمی که بازیگر بوده یک روز وقتی کارشون تموم شده بوده با همه خداحافظی میکنه بجز یک نفر چون با خودش فکر میکرده فردا میبیندش اما همون شب به این خانوم میگن اون آقا فوت شده و ایشون هم از اون روز وقتی کارش میشه با همه خداحافظی میکنه. چون میگه شاید دیگه فردایی نباشه.. 

     

         خب این باعث شد به این فکر کنم که اصن کسی فکرشو میکرده کسایی که اول پست گفتم برن؟ نمیدونم... شاید چون میگن مرگ مال همسایه است..؟ 

    * اینم نمیدونم الان دیگه چطور متنمو ادامه بدم * 

         ولی واقعا بیایید با هم خوب باشیم شاید دیگه فردایی نباشه... 

    خب حالا بعدش ناراحت و پشیمون نمیشید؟ 

    و عااا یک چیزی... من معتقدم که ما هم تو قلبمون مثل موبایل بلک لیست داریم. شاید حتی بلک لیست موبایل از تنفری که در قلبمون ریشه میزنه کپی برداری شده. 

     

    پ. ن: یکجورایی دنبال بهانه برای نوشتن بودم

     

  • ۴
  • نظرات [ ۴ ]
    • نادِشیکو ~°
    • جمعه ۵ اسفند ۰۱
    موضوعات