ساعت روی صفحه موبایل ، ۲:۴۰ رو نشون میده . بازار خلوته و من تو آفتاب ، روی صندلی نشستم . هندزفری تو گوشامه و برای بار هزارم اهنگ cloosed doors از ismail پلی میشه . هرازگاهی چند نفر رد میشن و پشت سرم کامیون های ترکیه بوق میزنن .
به تصویرخودم در شیشه مغازه رو به روییم نگاه میکنم . بازتابم در شیشه، مورد تاییدمه . الان دیگه حتی اگه مورد تایید بقیه هم نباشه برام مهم نیست.
هر از گاهی نسیم خنک پاییزی به پوست صورتم برخورد میکنه . ولی هنوزم هوا برای ماه آبان زیادی گرمه .
با خودم میگم بیخیال بیا و فایل پیدیاف ما تمامش میکنیم رو باز کن . از موقعیت لذت ببر به شب که شااید مجوبر باشی بتازونیت مصرف کنی فکر نکن . مگه زندگی چقدره ؟ یک پامو میذارم رو اون یکی و هردو گوش هندزفری رو میدارم تو گوشم . مگه کی میخواد منو صدا کنه که با یک گوش آهنگ گوش کنم؟ چشمامو میبندم و موبال رو تو دستام محکم میگیرم . حس خوبی دارم . انگار نه انگار که فردا آزمون دارم و من حتی یک درس رو هم کامل نخوندم. تازه درصد مرآتم هم اونقدری بالا نبوده که برای این ماه نمره بگیرم . ولی تهش که چی ؟ نه . ارزش نداره سر چند درصد اعصابمو خورد کنم .
با اینکه اینجا تنها نیستم و در چند قدمیم انسان وجود داره ولی انگار اینجا فقط من هستم و من . انگار زندگی جریان نداره و زمان برای من ایستاده .
در این لحظه و در این تایم از زندگیم ، انگار هیچ چیزی نیست که براش نگران باشم .
به آل استار هام ، تابلوی ورودی یاسمن ، مغازه های رو به رو م و بسته ی بیکوییت کرمدار زیتونیم نگاه میکنم و با وجود هندزفری میتونم صدای ماشین ها و کامیون هارو بشنوم . نمیدونم چرا ولی همه اینها انگار برای من معنای زندگی دارند . زندگی .