فرزانه جانم ؛
سلام به تو که عزیز دلمی. 
چند وقتیست که دلتنگتم دختر. خیلی دلتنگتم. می‌گن مردم وقتی دلتنگ کسی میشن براش مینویسن. شاید هم همچین چیزی نمیگن، کسی چه میداند؟ البته برای من فرقی ندارد من هروقت دلتنگت شوم برایت مینویسم چه روی کاغذ و چه اینجا.
فرزانه جانم این چندوقت در حال عجیبی ام. گاهی خیلی خوبم و گاهی حالم صدوهشتاد درجه فرق دارد. نمیدانم شاید بخاطر سن نوجوانی است شاید هم بخاطر اتفاقاتی که این چند وقت افتاده. خودت که میدانی. نمیدانم اسم این حال رو چه بگذارم اما میدانم هرچه هست افسردگی نیست. میدانی از لحاظ جسمی هم خیلی خوب نیستم شدت آلرژی  ام آنقدری زیادی شده که دکتر هم برایم  آمپول داد و هم کلی اسپری و قطره و قرص. ولی خوشبختانه آنتی بیوتیک نداد D: اصلا من خودم عضو گروه آنتی بیوتیک بودم به این دارو ها که نیاز ندارم xD. ولی خب آلرژی هم خیلی سخته دیگه. بگذریم که تاحالا با این وضعم آمپول نزده بودم xD . 
فرزانه جانم ؛ 
دارم یک کار بزرگ میکنم! دارم به نمایندگی از بچه ها به عوض شدن یکی از معلم هامون اعتراض میکنم! دیروز هم حرف زدم ولی فکر نمی کنم کسی قبول کند هرچند که روزنه امیدی درونم میگوید ما می‌توانیم. تو هم برایم دعا کن. می‌دانم که تو مانند فرشته می‌مانی. فرشته ای زیبا با لباس های زیبا اما بدون بال های سفید. 
میدانی فرزانه ی محبوبم؛
دلم میخواهد الآن کنارم باشی، با صدای مخملی ات اسمم رو صدا بزنی و بگویی همه چیز درست میشود. همه چیز. و بعد هم من را در آغوش بگیری و هیچوقت ولم نکنی. اما حیف که این رویایی بیش نیست و من اینجا نشسته‌ام با رویای دیدن تو ولی نمیدانم چقدر دیگر باید صبر کنم. پس سعی میکنم الان طوری باشم که بهم افتخار کنی!
از طرف کسی که با عشق اسمت را صدا می‌زند.