۶ مطلب در مهر ۱۴۰۲ ثبت شده است

نامهٔ روز دوم ؛

     مامان و بابا اگه بهتون کارنامه مو دادم یا گفتم تو فلان مسابقه / جشنواره مقام آوردم  بدونی شما فقط اون موفقیت رو دیدین . شما نمیدونین من چقدر برای اون تکه کاغذ یا اون لوح تلاش کردم و اشک ریختم . و البته شما نمیدونین من چقدر تو مدرسه خسته میشم پس لطفا منو بیشتر درک کنین و نگین چه کار کردم که خسته ام و یا دیوانه ام که فلان چیز برام اهمیت داره . 
با عشق ، دختر کوچکتون
 
موضوع : راجع به حرف های که هیچوقت به پدر و مادرت نزدی
  • ۸
  • نظرات [ ۱ ]
    • نادِشیکو ~°
    • پنجشنبه ۲۷ مهر ۰۲

    چِشْمْ هایَمْ

    فکر کنم اوایل مهر ماه بود . خیلی خسته و کلافه و البته عصبانی درحالی که چشم هایم رو بسته بودم و با دست آن هارا فشار می‌دادم گفتم : دیگه خسته شدم! اصلا میخوام چشمامو دربیارم بندازم دور ! . قبول دارم ، خیلی سخته . اینکه یکهو وسط هرکاری چشمهام خارش داشته باشن و یا ترشحاتشون داخلشون بمونه . ولی الان که فکر می‌کنم می‌بینم من یک معذرت خواهی به چشم هام بدهکارم . اصلا این یک کفر نعمت بوده نه؟ 

    پس اگه بخوام از چشمهام معذرت خواهی کنم ، می‌تونم یکم به این فکر کنم که اگه این نعمت رو نداشتم چی؟ اگه نمیتونستم ببینم چه چیز های رو از دست می‌دادم؟ 

    آره به این فکر میکنم که دیگه نمی‌تونستم از هوای ابری و بارانی لذت ببرم . دیگه نمی‌تونستم کتاب بخونم . از فرمول های ریاضی لذت ببرم . چیزی بنویسم و یا نقاشی کنم . نمیتونستم از دیدن عزیزانم لذت ببرم . یا چیزی که الان خیلی برام ارزش داره ؛ نمی‌تونستم مریم خانم رو ببینم که به من لبخند می‌زنه و حتی نمیتونستم با دیدنش ذوق کنم و صورتم داغ بشه . حتی نمیتونستم سر زنگ اجتماعی از کلاس رو به رویی ببینمش. دیگه نمیتونستم فیلم و سریال ببینم یا به اینکه کاور آهنگ هام چطور باشن حساس بشم .  نمیتونستم بین ساعت ۱۳:۳۰ تا ۱۴ سرکلاس درس از آفتاب که روی درسا افتاده و من دستمو میگیرم جلو تا نور خورشید روی دست های منم بیافته لذت ببرم . نمیتونستم از حبابای اسپریم وقتی تکونش می‌دم لذت ببرم . اره چشم عزیزم حتی نمیتونستم از دیدن خودت! و خطوط سیاهت لذت ببرم . وای! دیگه نمیتونستم به فاطمه وسط کلاس درس نگاه کنم و بخندم و اینطوری افکار عجیبی که توی ذهنم میگذره رو باهاش به اشتراک بذارم و بعد هم ستاره بهم بگه خیلی بیشعوری D: الان که فکر میکنم حتی اینم باحاله! 

    و یا دیگه نمیتونستم برای بار هزارم بالای مشق ام یا تحقیقم بنویسم ٬ به نام خالق زیبایی ها ٬ . یا نمیتونستم به این فکر کنم که الهه خانم چقدر زیباست چون دیگه نمیدیدمش . نمیتونستم سر زنگ ریاضی با چندین رنگ متفاوت جزوه بنویسم و هزاران نمیتونستم دیگه . 

    حتی یک سری کلمه ها و جمله ها هستن که شاید دیگه زیبایی شون رو فراموش میکردم . مثل : قلمت خیلی خوبه . لباست خیلی خوشگله . رنگ . آسمون و کلی جمله و کلمه دیگه . اونوقت دیگه زندگی برایم معنایی نداشت . هیچ معنایی . 

    چشم های عزیزم ، الان که فکر میکنم . دیگه ناراحت نمیشم وقتی بهم میگن : واای! چرا چشمات قرمزه ! آره اگه مثل دختری که دیروز یکجوری برخورد کرد که انگار من یک معتاد ام کسی باهام برخورد کنه حس بدی بهم دست میده ولی بازهم قدرت رو میتونم و ازت ممنونم . و دیگه هم نمیگم دلم میخواد تورو دور بندازم . 

    با تمام وجودم ازت ممنونم و خواهم بود . 

    به امید بهبودی  یاسمن بانو و با تشکر ازش که من رو به این چالش زیبا دعوت کرد . 

    من هم دعوت میکنم از کالیستا ، مائوچان ، وی و غزل(هیرای) که در این چالش شرکت کنند . 

  • ۱۲
  • نظرات [ ۳ ]
    • نادِشیکو ~°
    • چهارشنبه ۱۹ مهر ۰۲

    Maybe انشا؟ و maybe روزنامه دیواری؟

    درود :> 

    باید برای فردا یک انشا بنویسم . با موضوع دلخواه .. ولی هرچی فکر میکنم هیچ چیزی نمیرسه به ذهنم . هرچی هم به ذهنم میرسه بعدا تو کتاب هست - 

    پس آره من به کمکتون نیاز دارم . 

    بیایین یکم حرف زنیم و شماهم درمورد موضوعات مورد علاقه اتون بهم بگین تا اخر منم بتونم یک ایده درست و حسابی پیدا کنم :>

     

     

    درود دوباره:> 

    تجربه ای تو ساخت روزنامه دیواری دارین؟ 

    اگه دارین میشه بیایین من رو راهنمایی کنین؟:>

    مثلا اینکه سایزش چقدر باشه خوبه و ...

  • ۸
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • نادِشیکو ~°
    • چهارشنبه ۱۲ مهر ۰۲

    صدای باران

    به نام خالق زیبایی ها ~
         گاهی فکر می‌کنم روز های زیادی را درحالی که یک لیوان چای درکنارم داشتم ، رو به رو ی پنجره و در سکوت با انبوهی از کتاب ها درکنارم سرگرم نوشتن تکالیفم بوده ام ، گذرانده ام . 
         گاهی اوقات وقتی از تکالیفم خسته می‌شوم ، لیوان چایم را بر می‌دارم و اینجاست که متوجه صدایی جادویی می‌شوم ! چیزی که در عجبم چرا قبل از این متوجه آن نشده ام . صدایی جادویی ، صدایی که انگار از بهشت آمده است . 
         زمانی که درمورد آن صدای شگفت انگیز ، یعنی صدای باران که بر سقف و پنجره ی خانه می‌بارد تفکر میکنم ، انگار میلیون ها کیلومتر از اتاقم و کتاب هایم دور می‌شوم . انگار شخصی دیگر هستم و درجایی در میان درخت ها و گل های زیبا قدم می‌زنم و در همین حین ، قطرات باران پوست صورتم را مانند خواهری مهربان لمس می‌کنند و با فرود هر قطره از باران  آن صدا دوباره و دوباره تولید می‌شود . 
         احساس تازگی میکنم و زندگی برایم معنی تازه ای دارد. می‌توانم احساس کنم پوستک به خنکی قطرات باران است و ضربان قلبم با آوای باران هماهنگ می‌شود .
    -این شما و این انشای نادشیکو*-*
    +با تشکر از ایشون که موضوع رو بهم دادن 3> 
     
  • ۵
  • نظرات [ ۲ ]
    • نادِشیکو ~°
    • دوشنبه ۱۰ مهر ۰۲

    کار خوب؟

    فرزانه تمام کاری امشب کردم برای تو بود . البته شاید ؟
  • ۶
  • نظرات [ ۰ ]
    • نادِشیکو ~°
    • پنجشنبه ۶ مهر ۰۲

    نامهٔ روز اول ؛ برای درسا

    درسا ( عزیز ؟) ؛ 

    سلام . 

    امروز دقیقا یک ساله که من باهات آشنا شدم . البته قبلش باید آشنا میبودیم . بالاخره مثلا همسایه بودیم . اون روز برای اولین بار به متوسطه ی اول پا گذاشته بودم و تنها بودم . استرس داشتم و تنها کسی بودم که از مدرسه مون اومده بود . پس فقط من و بودم و من . هنوز یادمه گفتی کجا زندگی میکردی و فهمیدیم همسایه بودیم . حتی یادمه بعد از اون معلم علوم مون اومد گفت داره میره سر کلاس و ازمون پرسید نمیخواییم بریم سر کلاس . بعد از اون زنگ های تفریح باهم وقت گذروندیم . درمورد همسایه ها حرف زدیم و بعد صمیمی تر شدیم . 

    نمیدونم میدونی یا نه ولی من من از جلسه اول یا دوم از معلم ریاضی * سابقمون * درمورد خوارزمی پرسیدم . بهم گفت ترم دوم بخشنامه میاد . من از همون موقع بابتش ذوق داشتم . دوست داشتم خوارزمی شرکت کنم و با جون و دل براش کار کنم . مقام بیارم و باعث افتخار معلم و مدرسه مون بشم .خب آره شرکت کردم . با اینکه نتیجه ای که میخواستم رو نداشت ولی به خودم افتخار میکنم . 

    وقتی شرکت کردم با هم گروهیم حال نمیکردم . اونم همینطور . پس خودمون خواستیم گروه هامون رو عوض کنیم . اینجا مون که من داستان رو برات گفتم و تو گفتی میخوای باهم کار کنیم . خیلی دعوا کردیم تو این راه . آره .  خیلی دعوا کردیم . نمیگم من تقصیر نداشتم . نه قبول دارم اخلاقم به درد کار گروهی نمیخوره . و خب اگه دقت کنی همیشه تنهایی کار میکنم . حتی پارسال برای درس ادبیات خودم یک گروه تک نفره عالی بودم که همه کارارو هم انجام دادم ‌. البته خب اونموقع هیچ کس هم نخواست باهاش همگروهی باشم ولی خب بالاخره...

    من سعی کردم فراموش کنم . یادته؟تو خرداد . باهم برای مرحله استانی کار کردیم . اون شب رو یادته؟ 

    بزار قبل یادآوریش ، بگم چرا دارم اینارو مینویسم ‌. میخوام یکدفعه برای همیشه ببخشمت . چیزی که هنوز موفق نشدم انجامش بدم . میخوام دیگه بهش فکر نکنم . 

    اون روز بیشتر از همیشه باهم حرف مون شد و تا شب کشید . خب تو بهم گفتی من حرفا و کارامو یادم میره . تو کلی حرفای زشت زدی بهم . من شکسته بودم تا اون موقع . ولی با یک جمله ، فقط با یک جمله کاری کردی که من اون قدری گریه کنم تا خوابم ببره . بالشم خیس بود . و به صورت حمله ای نمیتونستم نفس بکشم . 

    اون جمله این بود که بهم گفتی قبلا هم نمیتونستی باهام کار کنی و خانم هم گفتی . ولی اون گفته بوده چاره ای نیست باید باهام بسازی . من از تو و معلمم انتظار نداشتم . حداقل خوشحالم اون موقع دبیر راهنمامون معلم ریاضی مون نبود و اون این حرف رو نزده بود . 

    ولی درسا من اسم اون اثر رو کارگروهی نمیذارم . چون تقریبا همش رو من درست کردم ‌ من اون کلیپ رو از سی ثانیه به سه دقیقه رسوندم . 

    به هرحال من دارم سعیم رو میکنم ببخشمت . انشالله که خدا هم ببخشه . و البته چشمهام . تو خودت میدونی چشمهای من چه شرایط سختی دارن . ولی مهم نیست . امروز وقتی باهام دست دادی سلام کردی طوری رفتار کردم که هیچی نشده و باهات مثل همیشه حرف زدم و  شوخی کردم .

    موضوع : برای کسی بنویس که میخواهیی همه چیز رو بهش بگی . اما میترسی . 

    البته من نمیترسم اینارو بهت بگم . فقط نمیخوام دوباره حال اون شب رو داشته باشم . 

    + الآن حس بهتری دارم . 

    و 

    با تشکر از کالیستا بابت این چالش زیبا . 

  • ۷
  • نظرات [ ۰ ]
    • نادِشیکو ~°
    • شنبه ۱ مهر ۰۲
    موضوعات