نه بهش فکر نکن ، به امروز فکر نکن . 

جمله ای که امروز هزاران با خودم تکرارش کردم . ولی نمیدونم چرا نمیتونم عملیش کنم . هرکار میکنم بازهم به امروز فکر میکنم. 

شاید چون خودم میخوام که به امروز فکر کنم ؟ نه نمیشه ، امروز یک فاجعه بود چرا باید بخوام بهش فکر کنم ؟ 

 

طبق معمول ساعت ۶:۴۰ دقیقه است . دقایق آخر ، قبل از اینکه از پامو از دربیرون بگذارم ، یاد اناری که دیشب تزیین کردم میافم . امروز جشنواره یلداست و احتمالا انار من ساده ترین چیزیه که نفر میتونه بیاره . 

به هرحال من یک هدف دارم ، پس باید براش تلاش کنم . کمی با انار بردن :دی  

تو مدرسه کفش هامو به سختی از زمین برمیدارم و سرجاشون ، تو جاکفشی میدارم . 

وقتی وارد راهرو استارت بدی های امروز میخوره ! 

هرچه فکر میکنم دلیلی پیدا نمیکنم که چرا ولی توراهرو با دبیر ادبیات مون رو به رو شدم و چیز عجیبی *شاید یک ذره هم جالب؟* گفت :« آوا اسمت رو برای مشاعره امروز نوشتم ». 

با شنیدن این جمله قلبم گرمپ گرمپ شروع به زدن کرد . من آماده نیستم . 

خب آره هیچ کس هیچ اجباری به من نکرد تا حتما شرکت کنم . ولی وقتی بچه ها ازم پرسیدن شرکت میکنی ؟ گفتم خیلی سخته برام ولی بخاطر خانم ، نمیخوام ناراحت بشن ‌ . 

تا لحظه آخر تمام تلاشمو کردم . تمام تلاشم رو . 

اما باز هم گفتم من نمیتونم . وقتی مجری برنامه که همکلاسیم باشه ، از مشاعره صحبت میکنه ، استرس بند بند وجودم رو میگیره . میگم من نمیتونم . ولی خیلی دیر شده . خودش میاد و من رو بلند میکنه . وقتی کنار بقیه میایستم ، به روبه روم نگاه میکنم . همه دبیرا نشستن و البته از همه مهم تر ، به سمت چپم که نگاه میکنم ، میبینم مریم خانم وقتی دیده من بلند شده داره به دقت نگاهم میکنه . کاس محو می‌شدم! اصلا ای کاش زمین دهان باز می‌کرد و من رو میبلعید . 

شعرهایی که حفظم رو دوباره مرور میکنم . دور اول ، باید با میم شعر بخونم . 

مرا محتاج رحم دیگران کردی ، ملالی نیست 

تو تیز محتاج خواهی شد ، جهان دار مکافات است 

نفس راحتی‌ میکشم ولی هنوز استرس داره خفه ام می‌کنه . مریم خانم هنوز هم همونطور داره نگاهم میکنه . با خودم میگم نه آوا ! نباید کم بیاری .

دور دوم بازهم با میم باید شعر بخونم . 

اما انگار ذهنم قفل کرده . بچه ها یک تیکه از شعری رو میگن و من ادامه میدم ولی از استرس کلش رو یادم میره . دبیر ادبیاتمون میگه مرسی که کاری کردین نتونه بخونه . وقتی میرم بشینم انگار نمیتونم نفس بکشم ، بازهم به گوشه نمازخونه نگاه میکنم ، مریم خانم هنوز هم داره من رو نگاه میکنه . 

احساس میکنم آبروم رفته . به بچه ها میگم تجربه بود دیگه . ولی از درون حالم بده . 

 

زنگ اوله . قرآن درسی . قراره آزمون قرآئت بدم . این صفحه رو تاحالا نخوندم . ولی مشکلی نیست . من تو امتحان تجوید نمره خیلی خوبی آوردم . اینکه دیگه سهله. وقتی میخونم دبیرمون اشتباه های زیادی ازم میگیره . گاهی نمیذاره درستش کنک و گاه هم درستش میکنم . اما وقتی میشماره ، میگه ۷ تا اشتباه اعرابی (؟) داشتی ؟ ۷تا! نه این نمره حق من نیست . 

۶/۵ برای قرائت ترم خیلی کمه . فکر کن ، فردا روز همه رو نمره خوب بگیرم ولی قرآن نمره کم . 

مریم خانم می‌دونم قبلا گفته بودی نمره کم گریه نداره. متاسفم! من نتونستم ، اون لحظه نفهمیدم چی شد که بغضم ترکید . 

 

مریم خانم عزیزم ، فکر کنم خودت میدونی چقدر دوستت دارم . خیلی زیاد . 

طبق شناختی که ازتون دارم با دانش آموزا خیلی گرم نمیگیرین . بخاطر همین حتی وقتی به من لبخند میزدین هم ذوق میکردم . فکر میکردم دوستم دارین . 

اینی که میگم مسخره است و و حتی اگه به خواهرم هم بگم ، احتمالا بهم میگه چقدر دیوانه ام . ولی امروز وقتی دیدم ، وقتی وارد نماز خونه شدین و یکی از دانش آموزاتونو دیدین ، جوری که با دیدنش لبخند بدین باهاش گرم گرفتین و شروع به صحبت کردین * اون هم طوری که حتی ندیده بودم با دبیری صحبت کنید * و حتی بعد از اون هم بغلش کردین ، فهمیدم من یک دانش آموز عادی بودم براتون . فهمیدم این همه وقت با چیزای الکی ذوق میکردم و شاید حتی شما از من خوشتون نمیاد . 

میدونم مسخره است ولی این احساسیه که امروز بهم دست داد . 

یک جورایی صحنه ای که دیدم تیر خلاص غم رو به قلبم زد . ولی اونقدری دوستتون دارم که شمارو در شادی یلدایی خودم سهیم کردم و گل انارم رو بهتون دادم. 

و میدونین احساس میکنم تمام اینا برای من یکم زیادیه ‌. آره ... من فقط یکم زیادی خسته ام . 

 

بیاین حرف بزنیم . لطفا .