چِشْمْ هایَمْ

فکر کنم اوایل مهر ماه بود . خیلی خسته و کلافه و البته عصبانی درحالی که چشم هایم رو بسته بودم و با دست آن هارا فشار می‌دادم گفتم : دیگه خسته شدم! اصلا میخوام چشمامو دربیارم بندازم دور ! . قبول دارم ، خیلی سخته . اینکه یکهو وسط هرکاری چشمهام خارش داشته باشن و یا ترشحاتشون داخلشون بمونه . ولی الان که فکر می‌کنم می‌بینم من یک معذرت خواهی به چشم هام بدهکارم . اصلا این یک کفر نعمت بوده نه؟ 

پس اگه بخوام از چشمهام معذرت خواهی کنم ، می‌تونم یکم به این فکر کنم که اگه این نعمت رو نداشتم چی؟ اگه نمیتونستم ببینم چه چیز های رو از دست می‌دادم؟ 

آره به این فکر میکنم که دیگه نمی‌تونستم از هوای ابری و بارانی لذت ببرم . دیگه نمی‌تونستم کتاب بخونم . از فرمول های ریاضی لذت ببرم . چیزی بنویسم و یا نقاشی کنم . نمیتونستم از دیدن عزیزانم لذت ببرم . یا چیزی که الان خیلی برام ارزش داره ؛ نمی‌تونستم مریم خانم رو ببینم که به من لبخند می‌زنه و حتی نمیتونستم با دیدنش ذوق کنم و صورتم داغ بشه . حتی نمیتونستم سر زنگ اجتماعی از کلاس رو به رویی ببینمش. دیگه نمیتونستم فیلم و سریال ببینم یا به اینکه کاور آهنگ هام چطور باشن حساس بشم .  نمیتونستم بین ساعت ۱۳:۳۰ تا ۱۴ سرکلاس درس از آفتاب که روی درسا افتاده و من دستمو میگیرم جلو تا نور خورشید روی دست های منم بیافته لذت ببرم . نمیتونستم از حبابای اسپریم وقتی تکونش می‌دم لذت ببرم . اره چشم عزیزم حتی نمیتونستم از دیدن خودت! و خطوط سیاهت لذت ببرم . وای! دیگه نمیتونستم به فاطمه وسط کلاس درس نگاه کنم و بخندم و اینطوری افکار عجیبی که توی ذهنم میگذره رو باهاش به اشتراک بذارم و بعد هم ستاره بهم بگه خیلی بیشعوری D: الان که فکر میکنم حتی اینم باحاله! 

و یا دیگه نمیتونستم برای بار هزارم بالای مشق ام یا تحقیقم بنویسم ٬ به نام خالق زیبایی ها ٬ . یا نمیتونستم به این فکر کنم که الهه خانم چقدر زیباست چون دیگه نمیدیدمش . نمیتونستم سر زنگ ریاضی با چندین رنگ متفاوت جزوه بنویسم و هزاران نمیتونستم دیگه . 

حتی یک سری کلمه ها و جمله ها هستن که شاید دیگه زیبایی شون رو فراموش میکردم . مثل : قلمت خیلی خوبه . لباست خیلی خوشگله . رنگ . آسمون و کلی جمله و کلمه دیگه . اونوقت دیگه زندگی برایم معنایی نداشت . هیچ معنایی . 

چشم های عزیزم ، الان که فکر میکنم . دیگه ناراحت نمیشم وقتی بهم میگن : واای! چرا چشمات قرمزه ! آره اگه مثل دختری که دیروز یکجوری برخورد کرد که انگار من یک معتاد ام کسی باهام برخورد کنه حس بدی بهم دست میده ولی بازهم قدرت رو میتونم و ازت ممنونم . و دیگه هم نمیگم دلم میخواد تورو دور بندازم . 

با تمام وجودم ازت ممنونم و خواهم بود . 

به امید بهبودی  یاسمن بانو و با تشکر ازش که من رو به این چالش زیبا دعوت کرد . 

من هم دعوت میکنم از کالیستا ، مائوچان ، وی و غزل(هیرای) که در این چالش شرکت کنند . 

  • ۱۲
  • نظرات [ ۳ ]
    • نادِشیکو ~°
    • چهارشنبه ۱۹ مهر ۰۲

    Maybe انشا؟ و maybe روزنامه دیواری؟

    درود :> 

    باید برای فردا یک انشا بنویسم . با موضوع دلخواه .. ولی هرچی فکر میکنم هیچ چیزی نمیرسه به ذهنم . هرچی هم به ذهنم میرسه بعدا تو کتاب هست - 

    پس آره من به کمکتون نیاز دارم . 

    بیایین یکم حرف زنیم و شماهم درمورد موضوعات مورد علاقه اتون بهم بگین تا اخر منم بتونم یک ایده درست و حسابی پیدا کنم :>

     

     

    درود دوباره:> 

    تجربه ای تو ساخت روزنامه دیواری دارین؟ 

    اگه دارین میشه بیایین من رو راهنمایی کنین؟:>

    مثلا اینکه سایزش چقدر باشه خوبه و ...

  • ۸
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • نادِشیکو ~°
    • چهارشنبه ۱۲ مهر ۰۲

    صدای باران

    به نام خالق زیبایی ها ~
         گاهی فکر می‌کنم روز های زیادی را درحالی که یک لیوان چای درکنارم داشتم ، رو به رو ی پنجره و در سکوت با انبوهی از کتاب ها درکنارم سرگرم نوشتن تکالیفم بوده ام ، گذرانده ام . 
         گاهی اوقات وقتی از تکالیفم خسته می‌شوم ، لیوان چایم را بر می‌دارم و اینجاست که متوجه صدایی جادویی می‌شوم ! چیزی که در عجبم چرا قبل از این متوجه آن نشده ام . صدایی جادویی ، صدایی که انگار از بهشت آمده است . 
         زمانی که درمورد آن صدای شگفت انگیز ، یعنی صدای باران که بر سقف و پنجره ی خانه می‌بارد تفکر میکنم ، انگار میلیون ها کیلومتر از اتاقم و کتاب هایم دور می‌شوم . انگار شخصی دیگر هستم و درجایی در میان درخت ها و گل های زیبا قدم می‌زنم و در همین حین ، قطرات باران پوست صورتم را مانند خواهری مهربان لمس می‌کنند و با فرود هر قطره از باران  آن صدا دوباره و دوباره تولید می‌شود . 
         احساس تازگی میکنم و زندگی برایم معنی تازه ای دارد. می‌توانم احساس کنم پوستک به خنکی قطرات باران است و ضربان قلبم با آوای باران هماهنگ می‌شود .
    -این شما و این انشای نادشیکو*-*
    +با تشکر از ایشون که موضوع رو بهم دادن 3> 
     
  • ۵
  • نظرات [ ۲ ]
    • نادِشیکو ~°
    • دوشنبه ۱۰ مهر ۰۲

    کار خوب؟

    فرزانه تمام کاری امشب کردم برای تو بود . البته شاید ؟
  • ۶
  • نظرات [ ۰ ]
    • نادِشیکو ~°
    • پنجشنبه ۶ مهر ۰۲

    نامهٔ روز اول ؛ برای درسا

    درسا ( عزیز ؟) ؛ 

    سلام . 

    امروز دقیقا یک ساله که من باهات آشنا شدم . البته قبلش باید آشنا میبودیم . بالاخره مثلا همسایه بودیم . اون روز برای اولین بار به متوسطه ی اول پا گذاشته بودم و تنها بودم . استرس داشتم و تنها کسی بودم که از مدرسه مون اومده بود . پس فقط من و بودم و من . هنوز یادمه گفتی کجا زندگی میکردی و فهمیدیم همسایه بودیم . حتی یادمه بعد از اون معلم علوم مون اومد گفت داره میره سر کلاس و ازمون پرسید نمیخواییم بریم سر کلاس . بعد از اون زنگ های تفریح باهم وقت گذروندیم . درمورد همسایه ها حرف زدیم و بعد صمیمی تر شدیم . 

    نمیدونم میدونی یا نه ولی من من از جلسه اول یا دوم از معلم ریاضی * سابقمون * درمورد خوارزمی پرسیدم . بهم گفت ترم دوم بخشنامه میاد . من از همون موقع بابتش ذوق داشتم . دوست داشتم خوارزمی شرکت کنم و با جون و دل براش کار کنم . مقام بیارم و باعث افتخار معلم و مدرسه مون بشم .خب آره شرکت کردم . با اینکه نتیجه ای که میخواستم رو نداشت ولی به خودم افتخار میکنم . 

    وقتی شرکت کردم با هم گروهیم حال نمیکردم . اونم همینطور . پس خودمون خواستیم گروه هامون رو عوض کنیم . اینجا مون که من داستان رو برات گفتم و تو گفتی میخوای باهم کار کنیم . خیلی دعوا کردیم تو این راه . آره .  خیلی دعوا کردیم . نمیگم من تقصیر نداشتم . نه قبول دارم اخلاقم به درد کار گروهی نمیخوره . و خب اگه دقت کنی همیشه تنهایی کار میکنم . حتی پارسال برای درس ادبیات خودم یک گروه تک نفره عالی بودم که همه کارارو هم انجام دادم ‌. البته خب اونموقع هیچ کس هم نخواست باهاش همگروهی باشم ولی خب بالاخره...

    من سعی کردم فراموش کنم . یادته؟تو خرداد . باهم برای مرحله استانی کار کردیم . اون شب رو یادته؟ 

    بزار قبل یادآوریش ، بگم چرا دارم اینارو مینویسم ‌. میخوام یکدفعه برای همیشه ببخشمت . چیزی که هنوز موفق نشدم انجامش بدم . میخوام دیگه بهش فکر نکنم . 

    اون روز بیشتر از همیشه باهم حرف مون شد و تا شب کشید . خب تو بهم گفتی من حرفا و کارامو یادم میره . تو کلی حرفای زشت زدی بهم . من شکسته بودم تا اون موقع . ولی با یک جمله ، فقط با یک جمله کاری کردی که من اون قدری گریه کنم تا خوابم ببره . بالشم خیس بود . و به صورت حمله ای نمیتونستم نفس بکشم . 

    اون جمله این بود که بهم گفتی قبلا هم نمیتونستی باهام کار کنی و خانم هم گفتی . ولی اون گفته بوده چاره ای نیست باید باهام بسازی . من از تو و معلمم انتظار نداشتم . حداقل خوشحالم اون موقع دبیر راهنمامون معلم ریاضی مون نبود و اون این حرف رو نزده بود . 

    ولی درسا من اسم اون اثر رو کارگروهی نمیذارم . چون تقریبا همش رو من درست کردم ‌ من اون کلیپ رو از سی ثانیه به سه دقیقه رسوندم . 

    به هرحال من دارم سعیم رو میکنم ببخشمت . انشالله که خدا هم ببخشه . و البته چشمهام . تو خودت میدونی چشمهای من چه شرایط سختی دارن . ولی مهم نیست . امروز وقتی باهام دست دادی سلام کردی طوری رفتار کردم که هیچی نشده و باهات مثل همیشه حرف زدم و  شوخی کردم .

    موضوع : برای کسی بنویس که میخواهیی همه چیز رو بهش بگی . اما میترسی . 

    البته من نمیترسم اینارو بهت بگم . فقط نمیخوام دوباره حال اون شب رو داشته باشم . 

    + الآن حس بهتری دارم . 

    و 

    با تشکر از کالیستا بابت این چالش زیبا . 

  • ۷
  • نظرات [ ۰ ]
    • نادِشیکو ~°
    • شنبه ۱ مهر ۰۲

    بدرود تابستان من

    تابستان عزیزم ؛ 

    سلامی سبز به تو که داری ترکمان میکنی . 

    دلم می‌خواهد خود رو با کتاب های نخونده ام خفه کنم و چند قسمت فیلم پشت سر هم ببینم . دلم میخواد بدون نگرانی امتحان ها بشینم چند ساعت طراحی کنم و بعد اون رو سایه بزنم . ولی روبه سردی رفتن هوا ، شدید شدن حساسیتم  ، اعلامیه های مدرسمون و خیلی چیزای دیگه نشون میده دیگه وقتی برای این کارا ندارم . یک جورایی دلم میخواد برگردم به اون روز که اخرین امتحانم رو دادم . یادم نمیاد چی بود . ولی یادمه اون روز چقدر متفاوت بود . حس خوبی داشتم . 

    تابستان عزیزم ، هم ازت ممنونم و هم ازت معذرت میخوام . ممنونم که این همه وقت بهم دادی از از زندگی لذت ببرم و ازت معذرت میخوام که گفتم کاش زود تر مهرماه شه . الآن که فقط چند ساعت مونده تا یک مهر ، استرس دارم . نمیدونم چرا ولی احساس میکنم انگار کلاس اولی ام . نمیدونم بگم حس خوبی دارم یا نه . 

    واقعا عجیبه . عجیبه که تابستان انقدر زود تموم شد و حالا من دارم با اون خداحافظی میکنم ‌ و در عین حال به این فکر میکنم که کجای کلاس بنشینم .. یا خیلی چیزای دیگه. 

    + از الان سلامی نارنجی به پاییز . 

     

  • ۴
  • نظرات [ ۴ ]
    • نادِشیکو ~°
    • جمعه ۳۱ شهریور ۰۲

    نادشیکوی کلاس اولی ~

    امروز خیلی ناگهانی به یاد کلاس اولم افتادم. یادم میاد انتخاب مدرسه برای مامانم کار سختی بود. چون یکم حساس بود D:پس اول از همه رفتیم سراغ مدرسه ای که فاصله زیادی با خونمون نداشت. و من هنوز یادمه مدیر اونجا خیلی باکلاس نشست گفت الان جا نداریم اگه جا داشتیم باهاتون تماس میگیریم! هرچند که چند روز بعدش تماس گرفتن ولی ماملنم از رفتار اون خانم مدیر خیلی بدش اومده بود و گفت جای دیگه ای ثبت نام کردیم. که همون موقع ها هم بود که آره ثبت نام کردیم. یادمه هیچ حس خاصی نسبت به اینکه میخوام برم مدرسه نداشتمXd ولی همونطور که الآن ادم خیلی درونگرایی ام ( بر اساس تست mbti که نودوسه درصد!) اون موقع هم خیلی درونگرا بودم نسیت به سنم. و میترسیدم هیچ دوستی پیدا نکنم. خب هنوز مامانمو یادمه که به یکی از فامیلامون که دخترش تو کلاس ما بود زنگ میزد و ازش میخواست زودتر بیاد چون اونجا در تنهایی به سر میبرم. خب همونطور که میدونین کلاس اولی ها یک روز زودترمیرن مدرسه براشون جشن میگیرن و اینا پس حیاط پر بود از کلاس اولی هاXd و وای اون فامیلمون دخترش با همه حرف میزد و دوست میشد و بقیه هم همه میدوییدن و خوش میگذروندن ولی من یک گوشه درتنهایی اون روی پله ها نشسته بودم بقیه رو نگاه میکردم D: خب اره باقی روز هم درتنهایی بودم و مثلا جشن بود.. 

    من هیچوقت موفق نشدم یک دوست درست وحسابی توی کلاس اول پیدا کنم. البته یک دختری بود که میخواستم دوست شم باهاش ولی گفت نمیخواد باهام دوست شه . Xd

    ول میدونین دوست دارم دوباره برگردم به کلاس اول. حس باحالی داشت. کلاسمون پر از نقاشی های بانمک بود و من اولین تجربه ی تدریس ام رو ممنون اون زمان و معلم کلاس اولم هستم. یادمه حرف سین رو تدریس کردم. تازه حرف سین اولین حرفی بود که دفعه اول درست نوشتمشش *افتخار کنینن*. چیز دیگه ای که یادمه اینه که من همیشه جام کنار پنجره بود. البته همیشه همیشه که نه. و از جایی که دوستی نداشتم حتی اگرهم نمیخواستم مجبور بودم درس بخونم چون کار دیگه ای نداشتم مثلا اینکه با یکنفر حرف بزنم.. پس من همیشه بچه درس خونه ای بودم که در سکوت مشقاشو مینوشت^^

    تازه نکته ی باحال دیگه ی اون سال راننده سرویسمون بودxD یادمه دوتا کلاس پنجمی داشتیم که اسماشون مطهره و محدثه بود و من هیچوقت نمیتونستم اسم اینارو درست بگمxD این دوتا دوستای جونجونی ای بودن که همش دعوا میکردن.. و راننده سرویس مون که یک خانم مهربون بود همیشه وقتی اینا دعوا میکردن برای آشتی دادنشون هممون رو میبرد بستنی فروشی. یکدفعه هم یکی از کلاس دومی ها که همسرویسی ام یود بستنی قیفی ش کامل برگشت '-' هنوزم براش خوحالم که روی چادرش برنگشت.. 

    حقیقتا نمیدونم چرا اینارو نوشتم ولی باحال بودن به نظرم. شاید باحاله برام چون کلاس اولم بهترین سالی بود که داشتم.. کلاس اول برای شما چطوری بوده؟ 

  • ۸
  • نظرات [ ۸ ]
    • نادِشیکو ~°
    • جمعه ۲۴ شهریور ۰۲

    مَرْدُمْ

         گاهی اوقات در اولین دیدارمون با خانم/آقای x ازش متنفر میشیم.ولی در دیدار های بعدی فقط بایک نگاهش کل روز رو بهش فکر میکنیم. و روز بعدیش و روزهای بعدیش.حالا اون خانم/آقای x هر نسبتی میتونه باما داشته باشه. فقط کافیه یک نگاه بهمون بیاندازه و یک لبخند بزنه. بعدش، بوم! میبی کل روزتو داری بهش فکر میکنی. وقتی می‌بینیش قلبت تند تند میزنه و خون به صورتت هجوم میاره.وقتی داری باهاش حرف میزنی هول میشی و چرت و پرت به هم میبافی یا نه اصن چرت و پرت میگی ولی فقط میخوایی باهاش حرف بزنی. کم‌کم که میگذره میبینی حتی از کارات میزنی تا یک کاری رو براش انجام بدی. حتی درستو نمیخونی امتحانت رو خراب میکنی. ولی با خودت فکر میکنی ارزشش رو داره. چون تو خانم/آقای x رو خیییلی دوستش داری. ولی عاشقش نیستی. روی این تاکیید دارم. 

       بعد از چند وقت تو خانم/آقای x رو یک فرشته میبینی. یک فرشته ی بدون بال. فکر میکنی بهتر از اون کسی نیست و فقط با یک ' عزیزم' گفتنش تا ساعت ها ذوق میکنی.. آره. همه چیز قشنگه. ولی خانم/آقای x واقعا اون کسی نیست که تو در ذهنت درست کردی. چون تو همه ی بدی هاش رو برای خودت پاک کردی. اینجاست که برای اولین بار دلتو میشکنه. بعد چند روز میگی نه بابا اوکیه! اون حتما شرایطش خوب نبوده و روزی از روزی ازنو. آره، خانم/آقای x یکجورایی جبران میکنه و تو بیشتر از قبل دوستش داری  اما یکروز رفتارش غجیب میشه و دوباره تورو میکشنه. اون مثل همیشه نیست و تو متوجه میشی چقدر احمق بودی که این همه وقت این همه کار براش کردی. 

       خب آره عزیز دلم. مَرْدُمْ همینن -  به خاطره همینه که میگم عشق و دوست داشتن از هرنوعش برای آدمای ضعیفه. 

       خانم x هرچند که میدونم اینجارو نمیبینی و اینو نمیخونی ولی این پست مخاطب داره و مخاطبش شمایی. و من تمام این لحظه هارو تجربه کردم ولی دارم سعی میکنم رشد کنم و شمارو مثل بقیه ببینم. نه چیزی بیشتر نه چیزی کمتر... 

  • ۱۰
    • نادِشیکو ~°
    • چهارشنبه ۲۲ شهریور ۰۲

    سی‌روزنوشتن>

    سلام و درود3>

    یک چالش پیدا کردم که میدونم نسبتا مال خیلی وقت پیشه ولی دوست دارم شرکت کنم و از جایی که امروز یکمه امروز شروعش میکنم. همچنین امیدوارم تا آخر ادامه بدم. 

    عاا راستی

    تو وب میتسوری اینو دیدم دفعه اول ولی تو وب منبع زده بود آدرس اشتباهه‌‌TT.

  • ۱۲
  • نظرات [ ۲۷ ]
    • نادِشیکو ~°
    • چهارشنبه ۸ شهریور ۰۲

    به زیبایی کالیستا

    ~به نام خدایی که اعداد را بازیچهٔ ریاضی قرار داد.~
    سلامی به لطافت ابر های آسمان خدمت
    موژان عزیزم.
    موژان عزیزم؛
        گاهی اوقات پیش میاد که به کمک نیاز دارم . مثل وقتهایی که نمی‌دانستم سوال های ریاضی ام رو چگونه حل کنم. گاهی هم احساس می‌کنم نیاز دارم با یک نفر صحبت کنم. با کسی که من رو درک کنه. گاهی هم نه ، فقط دلم می‌خواهد با یکی دوست هایم صمیمانه صحبت کنم. و میدانی، در تمام این موارد، من با تو، با موژان عزیزم احساس راحتی می‌کنم. من با خوشحالی ات خوشحال و با ناراحتی ات غمگین می‌شوم و احساس می‌کنم در هر شرایطی من رو درک می‌کنی.

         نرگس نوشکفته ی زیبا، می‌دانی من به خودم افتخار میکنم! من به خودم افتخار می‌کنم که دوستی به زیبایی صدای دلنشین ویولن دارم. آری، من به خودم و دوستیمان افتخار میکنم. اصلا می‌دونی بعضیا وقتها با خودم فکر میکنم خدا من خیلی دوست داره ها! آخه کاری کرده که من موژان عزیزم آشنا و دوست بشوم.

    می‌دونی امروز خیلی خرسندم. خرسندم که می‌تونم در این روز زیبا ازت بابت تک تک حروفی که برایم تایپ کردی و تک تک ثانیه های دوستیمان تشکر کنم. ولی خب می‌دونی نمیدونم از کجا شروع کنم و کجا تمومش کنم.
    پس بزار یک جمله بگم؛
    موژان زیبای من
    با جهانی از حس خوب و یک گیتی آرزو های زیبا
    تولدت مبارک 3>
    با عشق، نادِشیکو
    3/6/1402
  • ۶
  • نظرات [ ۲ ]
    • نادِشیکو ~°
    • جمعه ۳ شهریور ۰۲
    موضوعات