توجه: اینا شرح بدبختیای من هستن پس اگه بخونید چیزی بهتون اضافه نمیشه *نکه با خوندن بقیه پستام چیزی اضافه میشد * و اینکه سروته هم ندارن . 

توجه دوم : میدونم که کامنت نمیذارین ولی من هیچکیو ندارم باهاش حرف بزنم .

ابتدایی که بودم ، فکر میکردم دبیرستان خیلی خفنه . همکلاسی ها باهم دوستن . باهم میخندن . همه باهم خوبن. همه چی گل‌و‌بلبله . بخاطر همین دلم میخواست زود تر بیام دبیرستان . حتی کلاس ششم نهرروز ذوق میکردم که یک روز به دورهٔ رویایی دبیرستان نزدیک تر میشم . 

ولی 

برعکس تصوراتم ، دبیرستان یک کابوسه . دقیقا نقطه مقابل تصورات منه . نه کسی از ته دل میخنده و نه کسی با کسی دوسته . منم هیچی دوستی ندارم ‌. برعکسش ، کسایی رو دارم که ازم متنفرن . شاید بخاطر حرفای یک نفر دیگه . کسی که باعث میشه هرشب با استرس بخوابم . 

همکلاسی ای که باعث شده هرروز با استرس اینکه نکنه منو از دفتر بخوان میرم مدرسه . میترسم پشت سرم حرف دربیاره. میترسم باعث بشه دبیرا نگاه دیگه ای به من داشته باشن . سر کاری که نکردم یا حرفی که نزدم ‌ . 

می میترسم . من خیلی میترسم . من از همکلاسی ای قرار بود باهم دست باشیم میترسم . 

دبیرستان عزیز ، این کارا چیه با من میکنی؟ مگه من چقدر کشش دارم؟ چرا مجبورم میکنی هرشبم رو با استرس بخوابم؟ 

دید دبیرا به جهنم . مریم خانم چی؟ از این به بعد باید همه جارو وقتی میرم پیشش نگاه کنم . هیچکدوم از همکلاسی هام نباید منو ببینن که با دیدنش شبیه لبو میشم . اخه حتما بخاطر حرف اون همکلاسی عزیز قطعا باخودشون میگن « هرکجا خانم فلانی باشه آوا هم اونجا پلاسه »

چی بگم . چی میتونم بگم ؟ 

ولی اگه اون همکلاسی عزیز بره به خودِ مریم خانم چیزای بدی که صحت مدارن درمود من بگه چی ؟ 

آه . اینا فقط برای من یکم زیادیه . 

چیزی نیست که . فقط باعث میشن شبا با استرس و ترس بخوابم . 

اینا فقط باعث میشن خورشیدی که از پشت پنجره کلاس میتابه دیگه معنایی نداشته باشه .