امروز خیلی ناگهانی به یاد کلاس اولم افتادم. یادم میاد انتخاب مدرسه برای مامانم کار سختی بود. چون یکم حساس بود D:پس اول از همه رفتیم سراغ مدرسه ای که فاصله زیادی با خونمون نداشت. و من هنوز یادمه مدیر اونجا خیلی باکلاس نشست گفت الان جا نداریم اگه جا داشتیم باهاتون تماس میگیریم! هرچند که چند روز بعدش تماس گرفتن ولی ماملنم از رفتار اون خانم مدیر خیلی بدش اومده بود و گفت جای دیگه ای ثبت نام کردیم. که همون موقع ها هم بود که آره ثبت نام کردیم. یادمه هیچ حس خاصی نسبت به اینکه میخوام برم مدرسه نداشتمXd ولی همونطور که الآن ادم خیلی درونگرایی ام ( بر اساس تست mbti که نودوسه درصد!) اون موقع هم خیلی درونگرا بودم نسیت به سنم. و میترسیدم هیچ دوستی پیدا نکنم. خب هنوز مامانمو یادمه که به یکی از فامیلامون که دخترش تو کلاس ما بود زنگ میزد و ازش میخواست زودتر بیاد چون اونجا در تنهایی به سر میبرم. خب همونطور که میدونین کلاس اولی ها یک روز زودترمیرن مدرسه براشون جشن میگیرن و اینا پس حیاط پر بود از کلاس اولی هاXd و وای اون فامیلمون دخترش با همه حرف میزد و دوست میشد و بقیه هم همه میدوییدن و خوش میگذروندن ولی من یک گوشه درتنهایی اون روی پله ها نشسته بودم بقیه رو نگاه میکردم D: خب اره باقی روز هم درتنهایی بودم و مثلا جشن بود..
من هیچوقت موفق نشدم یک دوست درست وحسابی توی کلاس اول پیدا کنم. البته یک دختری بود که میخواستم دوست شم باهاش ولی گفت نمیخواد باهام دوست شه . Xd
ول میدونین دوست دارم دوباره برگردم به کلاس اول. حس باحالی داشت. کلاسمون پر از نقاشی های بانمک بود و من اولین تجربه ی تدریس ام رو ممنون اون زمان و معلم کلاس اولم هستم. یادمه حرف سین رو تدریس کردم. تازه حرف سین اولین حرفی بود که دفعه اول درست نوشتمشش *افتخار کنینن*. چیز دیگه ای که یادمه اینه که من همیشه جام کنار پنجره بود. البته همیشه همیشه که نه. و از جایی که دوستی نداشتم حتی اگرهم نمیخواستم مجبور بودم درس بخونم چون کار دیگه ای نداشتم مثلا اینکه با یکنفر حرف بزنم.. پس من همیشه بچه درس خونه ای بودم که در سکوت مشقاشو مینوشت^^
تازه نکته ی باحال دیگه ی اون سال راننده سرویسمون بودxD یادمه دوتا کلاس پنجمی داشتیم که اسماشون مطهره و محدثه بود و من هیچوقت نمیتونستم اسم اینارو درست بگمxD این دوتا دوستای جونجونی ای بودن که همش دعوا میکردن.. و راننده سرویس مون که یک خانم مهربون بود همیشه وقتی اینا دعوا میکردن برای آشتی دادنشون هممون رو میبرد بستنی فروشی. یکدفعه هم یکی از کلاس دومی ها که همسرویسی ام یود بستنی قیفی ش کامل برگشت '-' هنوزم براش خوحالم که روی چادرش برنگشت..
حقیقتا نمیدونم چرا اینارو نوشتم ولی باحال بودن به نظرم. شاید باحاله برام چون کلاس اولم بهترین سالی بود که داشتم.. کلاس اول برای شما چطوری بوده؟