۶ مطلب در شهریور ۱۴۰۲ ثبت شده است

بدرود تابستان من

تابستان عزیزم ؛ 

سلامی سبز به تو که داری ترکمان میکنی . 

دلم می‌خواهد خود رو با کتاب های نخونده ام خفه کنم و چند قسمت فیلم پشت سر هم ببینم . دلم میخواد بدون نگرانی امتحان ها بشینم چند ساعت طراحی کنم و بعد اون رو سایه بزنم . ولی روبه سردی رفتن هوا ، شدید شدن حساسیتم  ، اعلامیه های مدرسمون و خیلی چیزای دیگه نشون میده دیگه وقتی برای این کارا ندارم . یک جورایی دلم میخواد برگردم به اون روز که اخرین امتحانم رو دادم . یادم نمیاد چی بود . ولی یادمه اون روز چقدر متفاوت بود . حس خوبی داشتم . 

تابستان عزیزم ، هم ازت ممنونم و هم ازت معذرت میخوام . ممنونم که این همه وقت بهم دادی از از زندگی لذت ببرم و ازت معذرت میخوام که گفتم کاش زود تر مهرماه شه . الآن که فقط چند ساعت مونده تا یک مهر ، استرس دارم . نمیدونم چرا ولی احساس میکنم انگار کلاس اولی ام . نمیدونم بگم حس خوبی دارم یا نه . 

واقعا عجیبه . عجیبه که تابستان انقدر زود تموم شد و حالا من دارم با اون خداحافظی میکنم ‌ و در عین حال به این فکر میکنم که کجای کلاس بنشینم .. یا خیلی چیزای دیگه. 

+ از الان سلامی نارنجی به پاییز . 

 

  • ۴
  • نظرات [ ۴ ]
    • نادِشیکو ~°
    • جمعه ۳۱ شهریور ۰۲

    نادشیکوی کلاس اولی ~

    امروز خیلی ناگهانی به یاد کلاس اولم افتادم. یادم میاد انتخاب مدرسه برای مامانم کار سختی بود. چون یکم حساس بود D:پس اول از همه رفتیم سراغ مدرسه ای که فاصله زیادی با خونمون نداشت. و من هنوز یادمه مدیر اونجا خیلی باکلاس نشست گفت الان جا نداریم اگه جا داشتیم باهاتون تماس میگیریم! هرچند که چند روز بعدش تماس گرفتن ولی ماملنم از رفتار اون خانم مدیر خیلی بدش اومده بود و گفت جای دیگه ای ثبت نام کردیم. که همون موقع ها هم بود که آره ثبت نام کردیم. یادمه هیچ حس خاصی نسبت به اینکه میخوام برم مدرسه نداشتمXd ولی همونطور که الآن ادم خیلی درونگرایی ام ( بر اساس تست mbti که نودوسه درصد!) اون موقع هم خیلی درونگرا بودم نسیت به سنم. و میترسیدم هیچ دوستی پیدا نکنم. خب هنوز مامانمو یادمه که به یکی از فامیلامون که دخترش تو کلاس ما بود زنگ میزد و ازش میخواست زودتر بیاد چون اونجا در تنهایی به سر میبرم. خب همونطور که میدونین کلاس اولی ها یک روز زودترمیرن مدرسه براشون جشن میگیرن و اینا پس حیاط پر بود از کلاس اولی هاXd و وای اون فامیلمون دخترش با همه حرف میزد و دوست میشد و بقیه هم همه میدوییدن و خوش میگذروندن ولی من یک گوشه درتنهایی اون روی پله ها نشسته بودم بقیه رو نگاه میکردم D: خب اره باقی روز هم درتنهایی بودم و مثلا جشن بود.. 

    من هیچوقت موفق نشدم یک دوست درست وحسابی توی کلاس اول پیدا کنم. البته یک دختری بود که میخواستم دوست شم باهاش ولی گفت نمیخواد باهام دوست شه . Xd

    ول میدونین دوست دارم دوباره برگردم به کلاس اول. حس باحالی داشت. کلاسمون پر از نقاشی های بانمک بود و من اولین تجربه ی تدریس ام رو ممنون اون زمان و معلم کلاس اولم هستم. یادمه حرف سین رو تدریس کردم. تازه حرف سین اولین حرفی بود که دفعه اول درست نوشتمشش *افتخار کنینن*. چیز دیگه ای که یادمه اینه که من همیشه جام کنار پنجره بود. البته همیشه همیشه که نه. و از جایی که دوستی نداشتم حتی اگرهم نمیخواستم مجبور بودم درس بخونم چون کار دیگه ای نداشتم مثلا اینکه با یکنفر حرف بزنم.. پس من همیشه بچه درس خونه ای بودم که در سکوت مشقاشو مینوشت^^

    تازه نکته ی باحال دیگه ی اون سال راننده سرویسمون بودxD یادمه دوتا کلاس پنجمی داشتیم که اسماشون مطهره و محدثه بود و من هیچوقت نمیتونستم اسم اینارو درست بگمxD این دوتا دوستای جونجونی ای بودن که همش دعوا میکردن.. و راننده سرویس مون که یک خانم مهربون بود همیشه وقتی اینا دعوا میکردن برای آشتی دادنشون هممون رو میبرد بستنی فروشی. یکدفعه هم یکی از کلاس دومی ها که همسرویسی ام یود بستنی قیفی ش کامل برگشت '-' هنوزم براش خوحالم که روی چادرش برنگشت.. 

    حقیقتا نمیدونم چرا اینارو نوشتم ولی باحال بودن به نظرم. شاید باحاله برام چون کلاس اولم بهترین سالی بود که داشتم.. کلاس اول برای شما چطوری بوده؟ 

  • ۸
  • نظرات [ ۸ ]
    • نادِشیکو ~°
    • جمعه ۲۴ شهریور ۰۲

    مَرْدُمْ

         گاهی اوقات در اولین دیدارمون با خانم/آقای x ازش متنفر میشیم.ولی در دیدار های بعدی فقط بایک نگاهش کل روز رو بهش فکر میکنیم. و روز بعدیش و روزهای بعدیش.حالا اون خانم/آقای x هر نسبتی میتونه باما داشته باشه. فقط کافیه یک نگاه بهمون بیاندازه و یک لبخند بزنه. بعدش، بوم! میبی کل روزتو داری بهش فکر میکنی. وقتی می‌بینیش قلبت تند تند میزنه و خون به صورتت هجوم میاره.وقتی داری باهاش حرف میزنی هول میشی و چرت و پرت به هم میبافی یا نه اصن چرت و پرت میگی ولی فقط میخوایی باهاش حرف بزنی. کم‌کم که میگذره میبینی حتی از کارات میزنی تا یک کاری رو براش انجام بدی. حتی درستو نمیخونی امتحانت رو خراب میکنی. ولی با خودت فکر میکنی ارزشش رو داره. چون تو خانم/آقای x رو خیییلی دوستش داری. ولی عاشقش نیستی. روی این تاکیید دارم. 

       بعد از چند وقت تو خانم/آقای x رو یک فرشته میبینی. یک فرشته ی بدون بال. فکر میکنی بهتر از اون کسی نیست و فقط با یک ' عزیزم' گفتنش تا ساعت ها ذوق میکنی.. آره. همه چیز قشنگه. ولی خانم/آقای x واقعا اون کسی نیست که تو در ذهنت درست کردی. چون تو همه ی بدی هاش رو برای خودت پاک کردی. اینجاست که برای اولین بار دلتو میشکنه. بعد چند روز میگی نه بابا اوکیه! اون حتما شرایطش خوب نبوده و روزی از روزی ازنو. آره، خانم/آقای x یکجورایی جبران میکنه و تو بیشتر از قبل دوستش داری  اما یکروز رفتارش غجیب میشه و دوباره تورو میکشنه. اون مثل همیشه نیست و تو متوجه میشی چقدر احمق بودی که این همه وقت این همه کار براش کردی. 

       خب آره عزیز دلم. مَرْدُمْ همینن -  به خاطره همینه که میگم عشق و دوست داشتن از هرنوعش برای آدمای ضعیفه. 

       خانم x هرچند که میدونم اینجارو نمیبینی و اینو نمیخونی ولی این پست مخاطب داره و مخاطبش شمایی. و من تمام این لحظه هارو تجربه کردم ولی دارم سعی میکنم رشد کنم و شمارو مثل بقیه ببینم. نه چیزی بیشتر نه چیزی کمتر... 

  • ۱۰
    • نادِشیکو ~°
    • چهارشنبه ۲۲ شهریور ۰۲

    سی‌روزنوشتن>

    سلام و درود3>

    یک چالش پیدا کردم که میدونم نسبتا مال خیلی وقت پیشه ولی دوست دارم شرکت کنم و از جایی که امروز یکمه امروز شروعش میکنم. همچنین امیدوارم تا آخر ادامه بدم. 

    عاا راستی

    تو وب میتسوری اینو دیدم دفعه اول ولی تو وب منبع زده بود آدرس اشتباهه‌‌TT.

  • ۱۲
  • نظرات [ ۲۷ ]
    • نادِشیکو ~°
    • چهارشنبه ۸ شهریور ۰۲

    به زیبایی کالیستا

    ~به نام خدایی که اعداد را بازیچهٔ ریاضی قرار داد.~
    سلامی به لطافت ابر های آسمان خدمت
    موژان عزیزم.
    موژان عزیزم؛
        گاهی اوقات پیش میاد که به کمک نیاز دارم . مثل وقتهایی که نمی‌دانستم سوال های ریاضی ام رو چگونه حل کنم. گاهی هم احساس می‌کنم نیاز دارم با یک نفر صحبت کنم. با کسی که من رو درک کنه. گاهی هم نه ، فقط دلم می‌خواهد با یکی دوست هایم صمیمانه صحبت کنم. و میدانی، در تمام این موارد، من با تو، با موژان عزیزم احساس راحتی می‌کنم. من با خوشحالی ات خوشحال و با ناراحتی ات غمگین می‌شوم و احساس می‌کنم در هر شرایطی من رو درک می‌کنی.

         نرگس نوشکفته ی زیبا، می‌دانی من به خودم افتخار میکنم! من به خودم افتخار می‌کنم که دوستی به زیبایی صدای دلنشین ویولن دارم. آری، من به خودم و دوستیمان افتخار میکنم. اصلا می‌دونی بعضیا وقتها با خودم فکر میکنم خدا من خیلی دوست داره ها! آخه کاری کرده که من موژان عزیزم آشنا و دوست بشوم.

    می‌دونی امروز خیلی خرسندم. خرسندم که می‌تونم در این روز زیبا ازت بابت تک تک حروفی که برایم تایپ کردی و تک تک ثانیه های دوستیمان تشکر کنم. ولی خب می‌دونی نمیدونم از کجا شروع کنم و کجا تمومش کنم.
    پس بزار یک جمله بگم؛
    موژان زیبای من
    با جهانی از حس خوب و یک گیتی آرزو های زیبا
    تولدت مبارک 3>
    با عشق، نادِشیکو
    3/6/1402
  • ۶
  • نظرات [ ۲ ]
    • نادِشیکو ~°
    • جمعه ۳ شهریور ۰۲

    فرزانه جانم

    فرزانه جانم ؛
    سلام به تو که عزیز دلمی. 
    چند وقتیست که دلتنگتم دختر. خیلی دلتنگتم. می‌گن مردم وقتی دلتنگ کسی میشن براش مینویسن. شاید هم همچین چیزی نمیگن، کسی چه میداند؟ البته برای من فرقی ندارد من هروقت دلتنگت شوم برایت مینویسم چه روی کاغذ و چه اینجا.
    فرزانه جانم این چندوقت در حال عجیبی ام. گاهی خیلی خوبم و گاهی حالم صدوهشتاد درجه فرق دارد. نمیدانم شاید بخاطر سن نوجوانی است شاید هم بخاطر اتفاقاتی که این چند وقت افتاده. خودت که میدانی. نمیدانم اسم این حال رو چه بگذارم اما میدانم هرچه هست افسردگی نیست. میدانی از لحاظ جسمی هم خیلی خوب نیستم شدت آلرژی  ام آنقدری زیادی شده که دکتر هم برایم  آمپول داد و هم کلی اسپری و قطره و قرص. ولی خوشبختانه آنتی بیوتیک نداد D: اصلا من خودم عضو گروه آنتی بیوتیک بودم به این دارو ها که نیاز ندارم xD. ولی خب آلرژی هم خیلی سخته دیگه. بگذریم که تاحالا با این وضعم آمپول نزده بودم xD . 
    فرزانه جانم ؛ 
    دارم یک کار بزرگ میکنم! دارم به نمایندگی از بچه ها به عوض شدن یکی از معلم هامون اعتراض میکنم! دیروز هم حرف زدم ولی فکر نمی کنم کسی قبول کند هرچند که روزنه امیدی درونم میگوید ما می‌توانیم. تو هم برایم دعا کن. می‌دانم که تو مانند فرشته می‌مانی. فرشته ای زیبا با لباس های زیبا اما بدون بال های سفید. 
    میدانی فرزانه ی محبوبم؛
    دلم میخواهد الآن کنارم باشی، با صدای مخملی ات اسمم رو صدا بزنی و بگویی همه چیز درست میشود. همه چیز. و بعد هم من را در آغوش بگیری و هیچوقت ولم نکنی. اما حیف که این رویایی بیش نیست و من اینجا نشسته‌ام با رویای دیدن تو ولی نمیدانم چقدر دیگر باید صبر کنم. پس سعی میکنم الان طوری باشم که بهم افتخار کنی!
    از طرف کسی که با عشق اسمت را صدا می‌زند. 
  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • نادِشیکو ~°
    • پنجشنبه ۲ شهریور ۰۲
    موضوعات