کنار پنجره مینشینم و به چراغ هایی که چندین متر و حتی کیلومتر با من فاصله دارند چشم میدوزم. رقص چراغ روشن ماشین ها در دل جادهٔ تاریک شهر را زیبا کرده. نوری که از پنجره خانه ها بیرون میآید با من خیلی فاصله دارد. حتی تعدادی سوسو میکنند.
چشم هایم را میبندم و فقط به تو فکر میکنم. فقط به "تو". افکارم بهمریخته میشود. زیرا حرف های زیادی دارم که بگویم اما نمیتوانم. چیزی مانع من میشود. آری، فاصله مانع من میشود. تو خیلی بیشتر از چراغ های شهر از من دوری. خیلی بیشتر. خیلی خیلی بیشتر... شاید.. شاید چندین سال نوری.. کسی چه میداند؟
درست است که با چشم باز نمی توانم تورا ببینم، اما با چشم بسته چرا. میتوانم وجودت را احساس کنم. در رویایی که در ذهنم از تو ساختم ، فقط چند قدم با من فاصله داری. دست هایم را باز می کنم و سعی میکنم به جلو بیایم. میگویم:دلم برایت تنگ شده بود. کجا بودی؟. انگار هرچی جلو میایم بهت نزدیک نمیشوم. چون تو داری از من میشوی. میگویی باید بروی. به قدری ناراحت شده ام که گریه میکنم. میدوم و سعی میکنم تورا در آغوش بگیرم. فریاد میزنم و ازت میخوام ترکم نکنی. اما دگر دیر شده. خیلی از من دور شدی. خیلی.. هقهق کنان به زمین میافتم. دگر حتی نمیتوانم فریاد بزنم بلکه خیلی آرام میگویم : دلم برایت تنگ میشود.
دوباره به آنطرف پنجره نگاه میکنم. باران میآید. شهر میدرخشد و آسمان هم مانند من اشک میریزد. و مانند قبل، نور ها به من چشمک میزنند و میگویند زندگی هنوز زیباست.
+ ایده این متن چندشب پیش درحالی که به دوتا چیز بیربط از هم فکر میکردم به ذهنم رسید. امیدوارم دوستش داشته باشین :>
++من هنوز چالش سی روز نوشتن رو ول نکردمم. مطمئن باشینن.
به نام خالق زیباییها
از زمانی که یاد گرفتم چیزی را بنویسم، نتوانستم کلماتم را پیدا کنم. در دلم هزاران سخن نگفته دارم که نمی دانم چگونه بیانشان کنم. الان هم نمیدانم چطور حرف هایم را با کلمات روی کاغذ بگویم. انگار چیزی بیش از کلمات نیاز دارم. فکر میکنم به احساساتم نیاز دارم.
Margit عزیزم امروز روز توست و من به پاس تشکر از تو برای تمام ثانیه به ثانیه دوستیمان میخواهم این روز را بهت تبریک بگویم. ولی... همانطور که گفتم 'کلماتم' را پیدا نمیکنم. اما میدانم در برابر تو، margit دوست داشتنی و مهربان، نباید هراسی از به کار بردن کلمات داشته باشم.
پس بگذار اینگونه بگویم :
بعضی دوست ها هستند که هرروز در مدرسه یا چند روز یکبار در جاهای دیگر آنها را ملاقات میکنیم. گاهی دوستی با این دوست ها طولانی است و گاهی هم سر یک موضوع کوچک دوستیمان بهم میخورد. گاهی هم دوست هستیم اما احساس راحتی در کنار هم نداریم. اما بعضی وقتها ما حتی یک دفعه هم هم دیگر را از نزدیک ندیدیم و کیلومتر ها از یکدیگر فاصله داریم ولی دوستی طولانی داریم و با هم راحتیم.
مانند من و تو که یک بار هم یکدیگر را ندیده ایم. اما باهم ذوق کرده ایم، اشک ریخته ایم، خندیدیم و باهم فیلم دیدیم.
جملات زیادی ندارم که چطور این روز بهت تبریک بگویم به جز اینکه ازت ممنونم که به دنیا اومدی. دوستی باتو بزای من ارزش زیادی دارد. ( حتی با اینکه یک بار هم ملاقاتت نکرده ام.)
امیدوارم همیشه دلت شاد تنت سلامت باشد.
و در آخر، میدونم احتمالا دوست خوبی نبودمTTولی این را بدان خیلی خوشحالم همچین دوستی دارم. و ازت ممنونم بابت اینکه به تمام چرت و پرت هام گوش دادی و ذوق کردی.
تولدت هزاران بار مبارک 3>
و راستی یک چیزی هم آماده کردم برات *-* که اونو میفرستم برات.
پ. ن: چون نمیدونسنم با بردن اسمت مشکلی داری یا نه لقبت رو استفاده کردم.
; Dear Farzaneh
I have a lot of things I can't say.
So I write my words on my heart to tell you all when I come to see you.
I don't know...
Maybe all my words are summed up in the words "I miss you"
<I love you 3
در حالی که کتاب در دست دارم در میام صنوبر ها و افراهای سرسبز و بلند قامت قدم میگذارم. با اینکه تنها هستم احساس تنهایی نمی کنم؛ زیرا آقای آفتاب، خانم باد و چشمه زمردی را همراهم دارم.
آقای آفتاب بسیار گرم و درخشان است. خانم باد مانند دختر جوان و زیبایی می ماند که لباس های توری بلندی پوشیده است. او نمی تواند یک جا ساکن باشد،. بلکه در میان درخت های زیبا میچرخد و دست مهربانی بر سر آنها می کشد. چشمهٔ زمردی مانند یک شاهدخت میماند، پاک و جاری. او طوری می درخشد که گویی سرایر از زمرد است. البته که سبز نیست!!
وقتی در جنگل قدم میگذارم خانم باد هوای تازه با خود میاورد و من با هر دم احساس شعف و مسرت می کنم. نور آقای آفتاب هم از لابه لای برگ درختان روی پوستم می نشیند و با شنیدن صدای چشمه می توانم معنای زندگی را درک کنم.
زمانی که شاخهٔ درختی زیر پایم می شکند کتابم را ورق میزنم و می خوانم : « طبیعت زیبا آدمی را به سکوت و تنهایی دعوت میکند.»
دیالوگ : شارلوت برونته
+ این شما و این انشای من برای مدرسه *-*
در یک بهار شورانگیز، بی صبرانه منتظر قدم گذاشتن در کشتزار بود. زیرا وقتی به آنجا میرفت احساس میکرد زندگی به او لبخند میزند.
او عاشقانه کشت زار و طبیعت را دوست داشت. درحدی که اگر دختر های جوان از او می پرسیدند زندگی اش بدون چه چیزی نمی تواند ادامه پیدا کند، اکسیژن پاسخی نبود که می شنیدند بلکه " طبیعت" و یا "نوشتن" پاسخ پرششان بود.
او به اندازه ای این دو چیز را دوشت داشت که وقتی پا به طبیعت میگذاشت شگفت زده میشد. اما وقتی در طبیعت شروع به نوشتن میکرد آنقدری لذت میبرد که می توانست پروانه هارا درونش احساس ک ند!
نزدیک های صبح بود. حدود های ساعت چهارو پنج. خوابم نمیبرد و درحالی که روی تخت لم داده بودم و به سقف خیره شده بودم زنگ تلفن به صدا درآمد. به سختی خودم را از روی تخت بلند کردم به شمارهٔ رو تلفن نگاه کردم. ناشناس بود تردید داشتم جواب بدهم یا نه. بالاخره پس از چند ثانیه تلفن را برداشتم. هرچه الو الو کردم صدایی نیامد. کم کم داشتم تصمیم میگرفتم تماس را قطع کنم که صدایی کلفت از آن طرف خط گفت : « امروز ساعت هشت صبح کنار بندر منتظرت هستم آقای نصیری ». و بعد تلفن را قطع کرد.
گیج شده بودم . شخص آن طرف خط کی بود و از کجا من را میشناسند ؟ چه کاری با من دارد و هزاران سوال دگر.
بلند شدم و دوش گزفتم و سریعا آماده شدم. چون اینجا تا بندر حدود چهل دقیقه ای فاصله داشت باید عجله می کردم. ولی موقع خارج شدن از خانه چیز عجیبی نظرم را به خودش جلب کرد. یک تکه کاغذ که رویش نوشته شده بود * تو که نمیخوایی به بندر بروی؟ * با خودم فکر کردم اگر تا الان ذره ای تردید داشتم برای رفتن به بندر اکنون با دیدن این کاغذ تمام وجودم را شک و تردید فرا گرفته است. اما با خودم گفتم بهتر است بروم چون اگر نروم نمی دانم چه بلایی سرم در میاید. پس به سمت بند راه افتاد و حدودای ساعت هفت و چهل دقیقه بود که به آنجا رسیدم. کسی آنجا نبود و من میترسیدم. هوا ابری و معلوم بود که تا چند دقیقه دگر باران مییارد. کنار آب پر از زباله بود و کشتی ها در فاصله چند متری یا حتی کیلومتری از من درحال حرکت بودند. پالتوی مشکی بلندی پوشیده بودم و باد موهایم را مانند افکارم بهم ریخته بود.
دست هایم را داحل جیبم فرو بردم و در همین حال همان صدای پشت تلفن صدایم زد. ترس تمام وجودم را گرفت. شخص مرد صد بلند و هیکلی ای بود که صورتش رابا ماسک مشکی بزرگی پوشانده بود اما کمی بالاتر از چشمش جای زخمی بود. مرد یک قدم جلو آمد و نامه ای به دستم داد و گفت : « حواست باشد نامه نباید باز شود. توهم کار زیادی نیاز نیست بکنی و فقط با بلیطی که بهت می دهم به آمریکا برو این نامه را به صاحبش برسان و بعد به خانه ات برگرد.» و بعد هم بلیطی به دستم داد. تا آمدم شکایتی کنم و بگویم که نمیخواهم اضافه کرد : « سعی نکن از این کار فرار کنی. یک شمارش معکوس داخل گوشی هست که تایمی را نشان میدهد که تا مرگت مانده. اما اگر کارت را درست انجام بدی شمارش معکوس متوقف میشه و زنده میمانی.» در همین احظه رعد و برقی زد و مرد غیب شدگیج شده بودم و نمیدانستم چه کنم. به صفحه گوشی ام نگاه کردم و دیدم واقعا شمارش معکوس شروع شده.
قبل از آنکه بفهمم چه شد به آمریکا رفته و دنبال صاحب مرموز نامه بودم. بالاخره وقتی اون شخص مرموز را پیدا به خانه اش رفتم. خانه اش هم مثل خودش عجیب بود. خانه بزرگ که که پنجره های بزرگی داشت به دیوار هایش پر از شیشه های مشروب بود. معلوم بود خلاف کار است و من هم که تاکنون سروکارم به خلاف کار ها نیافتاده بود.مرد فرد بسیار بداخلاقی بود و وقتی به من نگاه کرد حس کردم درونم می لرزد. اما مرد من را به شخص دیگری منتقل. شخصی که کاملا برعکس او بود و به نظر نمیومد خلاف کار باشد.
مرد جدید که فر محترمی به نظر می رسید خود را معرفی کرد و گفت شخصی از آن سر دنیا که گویا مادربزرگ من بوده است مقدار پول زیادی را برایم به ارث گذاشته است! من از بچگی بدون پدر و مادر یا حتی فامیل با دوست پدرم بزرگ شده بودم و این که مانند فیلم یک مادربزرگ ثروتمند داشته بوده باشم زیاد دور از تصور نبود.
پس از اینکه پول هارا گرفتم احساس میکردم چیزی جدید در من جوانه زده و قرار است زندگی ام تغییر کند. نمیدانستم آن شخص واقعا مادر بزرگ من بوده است یا نه اما مدارکی هم بود که این موضوع را اثبات میکرد. پس با شگفتی به سمت زندگی ای جدید قدم برداشتم. بدون اینکه بدانم چیزی که انتظارم هست کاملا با تصورم متفاوت است... و از آن لحظه فقط صدای بمب ساعتی در گوشم است...
Nadeshiko-
+به روم نیارین که اصلا خوب نیست TT
اول از همه تشکر میکنم از کالیستا و میزوکی که وی را دعوت کردند3> خب من خیلی اهل مقدمه نیستم پس مینویسم تا جایی که اتفاق های خوب امسالم تمام بشوند.
میدونین من وقتی شعر جدیدی را میخوانم درمورد معنی و داستان نهفته درونش هم تحقیق میکنم. بغضی وقت ها واقعا داستان هایی که این شعر در خود مخفی کرده داستان یک زندگی است * یا چطور بگم انگار شاعر زندگی خودش را در چند بیت شعر چپانده است *. یکی از این داستان ها که نظرم را به خودش جلب کرد داستان شعر /غزل " بمان و دگران " بود.
* این داستان را درواقعا هوشنگ طیار از دوستان و شاگردان استاد شهریار گفتند *
وقتی شهریار برای خواندن درس پزشکی به تهران میرود، همراه مادرش در خیابان ناصر خسرو و کوچه مروی یک ساختمان اجاره میکند. شهریار پس از مدتی متوجه میشود عاشق شده اشت. آن هم عاشق دختر صاحبخانه. مادر استاد با مادر دختر صحبت میکنند و نامزدی میان این دو صورت میگیرد. همچنین قرار میشود وقتی شهریار دورهٔ انترنتی را به اتمام رساند و مدرک دکترای پزشکی اش را گرفت عروسی کنند.
شهریار مدتی به خارج از تهران میرود برای به اتمام رساندن این دوره اما وقتی برمیگردد متوجه میشو پدر دختر، او را به یک سرهنگ داده است! شهریار که بسیار ناراحت میشود دچار ییماری روحی شده و حتی مدتی هم بستری میشود. البته لازم به ذکر است که بسیار از غزل های زیبای استاد درواقع در همین برحه از زمان سروده شده اند.
بهجت آباد تهران قبلا تفرجگاه بوده و مثل الان ساختمان سازی نشده بوده است. اما جالب است بدونید این محل جایی بوده است که شهریار معمولا برای تفریح با دختر به آنجا میرفته است. یک روز که سیزده بدر هم بوده است شهریار برای زنده کردن خاطرات اش به این محل میرود و بیند مه دختر هم با شوهر و بچه اش به آنجا آمده و در همین زمان شهریار این غزل را سروده است :
یار و همسر نگرفتم که گرو که سرم تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
نکته ای هم که در آخر باید به آن اشاره کنم این است بر خلاف شایعات این دختر از فامیل های شهریار نبوده و بلکه عزیزه خانم همسر شون از فامیل هایشان هم بودند.
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رقتم از کوی تو لیکن عقب سر نگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای بحال دگران
میدونین بعضیا هستند که با وجود اینکه حتی یک دفعه تو عمرم ندیدمشون و حتی هیچوقت هم قرار نیست ببینشون دلتنگشون میشم. بعضی وقتها حتی میشینم گریه میکنم و با خودم میگم اگه الان بودند چی میشد؟ اصلا باهم رابطه خوبی داشتیم؟
امروز از اون روزهایی هست که به یاد یکی از این افراد هستم شاید چون امروز روزیه دوباره در آن دنیا متولد شده؟
چند وقت یکی از دبیر ها مون میگفت یک خانمی که بازیگر بوده یک روز وقتی کارشون تموم شده بوده با همه خداحافظی میکنه بجز یک نفر چون با خودش فکر میکرده فردا میبیندش اما همون شب به این خانوم میگن اون آقا فوت شده و ایشون هم از اون روز وقتی کارش میشه با همه خداحافظی میکنه. چون میگه شاید دیگه فردایی نباشه..
خب این باعث شد به این فکر کنم که اصن کسی فکرشو میکرده کسایی که اول پست گفتم برن؟ نمیدونم... شاید چون میگن مرگ مال همسایه است..؟
* اینم نمیدونم الان دیگه چطور متنمو ادامه بدم *
ولی واقعا بیایید با هم خوب باشیم شاید دیگه فردایی نباشه...
خب حالا بعدش ناراحت و پشیمون نمیشید؟
و عااا یک چیزی... من معتقدم که ما هم تو قلبمون مثل موبایل بلک لیست داریم. شاید حتی بلک لیست موبایل از تنفری که در قلبمون ریشه میزنه کپی برداری شده.
پ. ن: یکجورایی دنبال بهانه برای نوشتن بودم