منِ واقعی، چندوقتیه که گم شده. منِ واقعی، هیچ نام و نشونی‌ای از خودش نذاشته و من نمیدونم کجا رو دنبالش بگردم. 

تو این روز های که حتی نهنگ ۵۲ هرتز هم درک نمیکنه، تنها تر از همیشه ام. ولی سعی نمیکنم خودمو پیدا کنم. چون دیگه خسته شدم. خسته شدم از اینکه بقیه رو از خودم راضی نگه دارم. کاری کنم که بقیه ناراحت نشن و در عین حال، حالِ دلم خوب باشه. انگار نمیشه همه اینا رو باهم انجام داد. همونطور که نمیشه خوب خوابید، خوب درس خواند و بدون استرس زندگی کرد. 

تو این روزا، دیگه نمیدونم احساسات واقعی هاله چیه. هالهٔ واقعی چکار داره میکنه و از نظرش چی واقعا درسته. 

دیروز این جمله رو گفتم «احساسات عجیبی دارم». اره، احساسات عجیبی دارم که هرروز عجیب تر میشن. باور همایی که تو این سالها بهشون دست پیدا کردم، همه دارن زیر سوال میرن. هیچکدوم مورد تایید بقیه نیست. من، ادم مورد تاییدی نیستم. 

شاید من اون نوجوان لجبازی هستم که فقط داره همه چیزو خراب میکنه. 

پس، where is f**king teenage dream?

کلی کلمه هستن که دلم میخواد بگمشون، دلم میخواد با تمام وجود فریاد بزنمشون، ولی هیچکدوم مورد تایید بقیه نیستن. 

انگار همهٔ مساله مورد تایید بقیه بودنه. اگه قراره برای بقیه زندگی کنم، پس چه فایده ای داره که منی وجود داشته باشه؟ در هرصورت، من قضاوت میشم و نمیتونم حرفامو به زبون بیارم. درهرصورت، هرکاری هم بکنم، آدم بزرگا ناراحت میشن.  منِ نوجوان، هرروز دارم میشکنم. هرروز درونم اشوبه و باز، باید لبخند بزنم. 

احساسات عجیب. احساساتی که دارن من رو کنترل میکنن و هرروز بخشی از منِ واقعی رو میخورن. پس کجاست حس خوب نوجوان بودن من؟ پس چرا نمیتونم مورد تایید باشم؟