در حالی که کتاب در دست دارم در میام صنوبر ها و افراهای سرسبز و بلند قامت قدم میگذارم. با اینکه تنها هستم احساس تنهایی نمی کنم؛ زیرا آقای آفتاب، خانم باد و چشمه زمردی را همراهم دارم.
آقای آفتاب بسیار گرم و درخشان است. خانم باد مانند دختر جوان و زیبایی می ماند که لباس های توری بلندی پوشیده است. او نمی تواند یک جا ساکن باشد،. بلکه در میان درخت های زیبا میچرخد و دست مهربانی بر سر آنها می کشد. چشمهٔ زمردی مانند یک شاهدخت میماند، پاک و جاری. او طوری می درخشد که گویی سرایر از زمرد است. البته که سبز نیست!!
وقتی در جنگل قدم میگذارم خانم باد هوای تازه با خود میاورد و من با هر دم احساس شعف و مسرت می کنم. نور آقای آفتاب هم از لابه لای برگ درختان روی پوستم می نشیند و با شنیدن صدای چشمه می توانم معنای زندگی را درک کنم.
زمانی که شاخهٔ درختی زیر پایم می شکند کتابم را ورق میزنم و می خوانم : « طبیعت زیبا آدمی را به سکوت و تنهایی دعوت میکند.»
دیالوگ : شارلوت برونته
+ این شما و این انشای من برای مدرسه *-*